ANA DİLİM HANI?
biz turkuz
محمد صادق نائبي
Nayibi@Duzgun.net
د و ي ده اگر مي بينيم زبان انگليسي بخاطر داشتن زبان تكنولوژي ، غالب واژه هاي فني زبانهاي ديگر را تشكيل م
د س باي د ، پ ي كن ود م لمانان را از آن خ اي مس
ذهبي زبانه اي م لامي ، واژه ه اهيم اس تن مف اطر داش ي
بخ ان عرب ا زب ي
ان ان جه احتمال دهيم زباني مانند تركي كه متكلمان آن هزاره هائي چند بر شرق و غرب عالم حكومت كرده اند و مردم
اي د ، در زبانه از انگليسي و اسپانيائي و عربي و فارسي و چيني و روسي و آلماني و ... را تحت لواي خود قرار داده ان
ه س ب د ، پ ديگر رد پائي بايد داشته باشد . چون تركان جهان در طول هزاران سال تمدن ، مرزي براي حكومت نداشته ان
جرأت مي توانيم بگوييم: هيچ زباني در كره خاكي نيست مگر آنكه رد پائي از زبان تركي در آن وجود داشته باشد.
د ه 40 درص د ك ه ان ه گرفت ام داده و نتيج وع انج ن
موض ترده اي روي اي ات گس ه ، تحقيق ن نكت اروپائيان با علم
بر اي
ازه د . اج ده ان زبان ايتاليائي ، 20 درصد زبان انگليسي ، 17 درصد زبان آلماني و ... از واژه هاي زبان تركي تشكيل ش
بدهيد اينگونه بگوييم: اگر تركي نبود ، يك پنجم زبان انگليسي و دو پنجم زبان ايتاليائي حذف مي شد.
پس شكي نمي ماند كه اين زبان تاريخي و قدرتمند ، در زبانهاي همسايه خود (از نظر جغرافيائي نه ساختاري ) مانند
رض ورود واژه چيني و عربي و فارسي نيز نفوذ فراواني داشته باشد . از اين ميان ، زبان فارسي بيش از ديگران در مع
لام را د از اس هاي تركي قرار گرفته است . دليل آن دو مسئله بيش نيست : يكي بخاطر حاكم بودن تركها بر ايران (فقط بع
ب ت . غال وده اس وي ب ي گ ان پارس ري ترك د ). ديگ
رده ان ت ك ران حكوم ا در اي ال تركه ريم ، 1100 س ر
بگي ر در نظ اگ
شعراي ترك ، اشعار خود را پارسي سروده اند . يا اينطور بگوئيم : شعراي فارسي غالبا ترك بوده اند . علت آن بيشتر به
ت . از ر اس ان راحتت ن زب ا اي ساختار شعري زبان فارسي برمي گردد كه تعريف و تمجيد شاهان يا به اصطلاح معشوق ب
راي د . ب ي دادن اعران م ه ش ان ب د آن طرفي امرار
معاش شاعران بيشتر با هديه اي بود كه شاهان در از اي تعريف و تمجي
دي ف و تمجي عار تعري همين فردوسي از دربار غزنوي فرار كرد و شعراي دوره صفوي بخاطر بي توجهي دربار به اش
متلاشي شدند و غالبا به هندوستان رفتند.
ود ، ايه خ ان همس ات زب ه در ادبي ي ك اي ترك ترده
روي واژه ه ت گس ي اس تحقيق ، « واژگان زبان تركي در پارسي »
تان و رار دوس ت . اص يده اس ام رس ه اتم ون ب يد ه و
اآن اپ رس ه چ ال 80 ب پارسي، وارد شده است . اين كتاب در
ابتداي س
ك ه ي ديل آن ب اب و تب يص كت ا تلخ ا ب د ت ي ش
دد آن ، دليل علاقمندان براي دستيابي به اين كتاب و نداشتن امكان چاپ
مج
ان راي زب دمتي ب ار خ آنرا از طريق اينترنت در اختيار عموم قرار دهم . اميدوارم با اين ك (A چهارم ( 54 صفحه ك اغذ 4
مادري خويش كرده باشم و انتظار دوستان را برآورده باشم. انشاءالله.
ابع ا من ه و ب رار گرفت ي ق ورد بررس ك م ورت
اتيمولوژي ي بص در اين مجال هزار واژه اصيل تركي دخيل در فارس
ند كهن تركي ، ريشه آنها استخراج مي گردد . زبان تركي مانند زبان فارسي نيست كه غالب كلمات ريشه فعلي نداشته باش
و يا صرف و نحو افعال در آن بي ضابطه باشد. لذا از اين طريق مي توان تركي بودن كلمات را اثبات نمود.
اب ن كت ه اي دي ب ان جدي ته واژگ ال گذش واژگان زبان
تركي در پارسي تنها محدود به اين هزار واژه نيس تند. در دو س
افزوده شده است كه در چاپ بعدي كتاب در اختيار علاقمندان قرار خواهم داد.
1. آئينه
= آينا = آي (ماه) + نا (اك) = ماه وش ، تركيب آينا مانند دُرنا و قيْرنا
2. آئين
= آييْن و اوْيوُن = جشن ، مراسم جشن باستاني و ساليانة ترآهاي چين
3. آباد
ر اي اآث وند در انته ورت پس ي ، بص دگي آدم ل زن بز ،
مح رّم و سرس اي خ اي ج رك بمعن ديمي ت اي ق = آپاد ،
آوا ، اوْوا ، آواد = از ريشه ه
ت و ه اس ين آلم رف هم ز مح ا ني روستاها ، اَبَد در
عربي نيز جمع اين ريشه است: ابدالآباد = منتهي الآباد ، آوادانليق =
آباداني ؛ احتمالاً اوْب
ر ر غي ه اگ ر آب ر ا! آ اي پ ه ج د ن ريشة اصلي آباد
نيز همان اوْب (محل زندگي ) است. در واقعيت هم جاي زندگي انساني را آبادي
مي گوين
وند د . پس اين بود بايستي درياها و جزائر را بزرگتر ين آباديها مي
پنداشتيم. احتمال خيلي قوي ائو (= محل زندگي) نيز محرف همين اوْب باش
آوا از قديمي ترين پسوندها در انتهاي نام دهات ترك مي باشد.
4. آبجي
= آباجيْ = آغاباجي = آغا (پيشونداحترام براي خانمها) + باجي (خواهر) = خواهر مكرمه و بزرگوار
5. آتاباي/ت
( = آتا (پدر) + باي (باخ: بيگ) = بيگ بزرگ ، بيگ پدر ، طايفة بزرگ ترآمني ( 18
6. اتابك
= آتابك = آتابئيگ = آتا (پدر ، بزرگ ) + بيگ (ه.م) = خان بزرگ ، خان خانان ، وزير ، سابقاً از رتبه هاي درباري در حكومت هاي ترك
:( (باخ: اتابكان) ( 1،27
اي صبا برساقي بزم اتابك عرضه دار
تا ازآن جام زرافشان جرعه اي بخشد بمن/حافظ
7. اتابكان
اتابك از رتبه هاي بالاي درباري بود و سلسله حكومتهائي در نقاط مختلف دنيا تشكيل دادند از جمله:
ان 549 ق) ، اتابك - ام ( 497 ان ش 648 ق) ، اتابك - ره ( 576
ان الجزي 630 ق) ، اتابك - ل ( 539 ان ارب 622 ق) ، اتابك - ان(
531 ان آذربايج اتابك
631 ق) - 740 ق) ، اتابكان موصل( 521 - 686 ق) ، اتابكان لرستان ( 543 - 617 ق) ، اتابكان فارس( 543 - سنجار( 566
8. آتاترك/ت
= آتا (پدر ، بزرگ) + تورك = پدر ترك ، ترك بزرگ ، لقب مصطفي آمال پاشا
9. آتاش
( = آداش = آدداش = آد (نام) + داش (هم) = همنام ( 1
10 . اتاغه
و اتاقه = اوْتاقا = اوْتاق (ه.م)+ ا(اك) = آلغي با پرهاي بعضي مرغان
11 . اُتاق
= اوْتاق = اوْداق = اود(اودماق = آتش زدن)+ اق(اك) = جاي گرم ؛ اودا = منزلگاه ، اوتاغه (ه.م) ؛ اجاق (ه.م) محرّف اين آلمه است.
12 . اتاليق /ت
( = آتاليْق = آتا (پدر) + ليق (اك) = پدري ، لله ، نگهبان ، منصبي در عهد صفوي ؛ اتاليقانه = شايسته ( 1،19
13 . اُتراق
= اوْتوُراق = اوتور (اوتورماق = نشستن) + اق (اك) = نشست ، جلوس ، استراحت آاروان بعد از يك حرآت طولاني
14 . اَترك
رزي رخ ( 2) ، رود م ه س ل ب فيد ماي رد س ي م وزي
يعن ي اوغ د ، در ترآ = بنظر همان اترنگ (ه.م) باشد آه در ترآي
اتره و اترك مي گوين
ايران و ترآمنستان
15 . اَترنگ
= ات (گوشت) + رنگ = رنگ گوشت ، صورتي رنگ
16 . آتسز/ت
= آدسيْز = آد (نام ، شهرت ) + سيز (اك صلبيت ، بي ) = بي نام ، بي شهرت ، بي آوازه ، ابن محمدبن انوش تگين از سلسلة خوارزمشاهيان
ي ي م ر معن ت ) و لاغ ت (اَت= گوش ي گوش را ب آه بين
521 تا 551 ه .ق حك ومت مي آرد . از آنجاآه گاهي آنرا اَتسز مي خوانند به
اشتباه آن
آنند.
17 . آتش
و آتيْش = آت (آتماق = انداختن ، پرتاب آردن) + يش (اك مفاعله) = پرتاب دو طرفه ، به هم تير انداختن ، شليك به هم ، جرقّه ؛ شايد آتش
بمعناي برافروخته فارسي باشد ولي در معناي اخير ترآي است.
18 . اَتليق
( و اَتليغ = آتليْق = آت (اسب) + ليْق (اك) = اسب داري ، سواردلاور ، شخص مشهور ؛ اتلغ ار = سواره ( 1،19
19 . اُتو
ه روك ؛ اوتوي ين و چ ردن چ اف آ يلة ص و ) + و (اك) =
وس م و م رفتن پش ش گ ه آت اآي ، ب ردن ، زدودن ناپ =
اوتو = اوت (اوتمك = پاك آ
دوشمك = به اتو افتادن = تغيير ماهيت دادن
20 . آتيش باي
آتيش باي = آتيش (باخ: آتش) + باي (بزرگ ، فرمانده) = مسئول آتشبار ، مسئول شليك ، ار رتبه هاي نظامي دوره صفوي
21 . آتيلا
ياي يش ازآس ال پ ه 1500 س ون آ ان ه = آتيلا = آتيل
(آتيلماق = پريدن) + ا (اك) = آسي آه خوب پر ش آند ، چابك ، امپراطور بزرگ
ترآ
453 م) - ميانه تا اروپا حكومت مي آرد ( 435
22 . اُجاق
ي وْر = ب اغيْ آ اه ؛ اوْج دان ، زيارتگ زل ، خان مه ،
من انون ، سرچش وره ، آ ي ، آ يلة گرمايش = اوْجاق = اوْداق
= اوْتاق (باخ: اتاق) = وس
فرزند ، تغيير اوداق به اوجاق مانند تغيير ديغال به جيغال است.
23 . آچار
از ار / ر در ا ؛ اكِ فاعلس = آچ (آچماق = باز آردن ) + ار (اك
فاعلساز ) = بازآننده ، آليد ، وسيلة مكانيكي براي باز آردن پيچ ها و مهره ه
چاپار ، ياشار و يئتر هم ديده مي شود.
24 . آچمز
= آچماز = آچ (آچماق = باز آردن ) + ماز (اك سلبيت فاعلي ) = بازنشونده ، در بازي شطرنج به مهره اي گويند آه با برداشتن آن شاه مات
گردد ؛ اين اك براي هميشه يك صفت را از اسم سلب مي آند. مانند: سولماز (ه.م)
25 . اچه
( و اچي = ايجي = برادر بزرگتر و مهتر ، مقابل ايني = برادر آوچكتر ( 1،2
26 . اخته
،( ده ( 1 ايش درآورده ش ه ه ه بيض واني آ ده ، حي رون
آورده ش ا (اك) = بي تن ) + ت = آختا = آخ (آخماق = روان شدن ،
بيرون آمدن ، بالا رف
د . عقيم ، طويله ؛ اختاچي و اخته بيگ = طويله دار و اخته آنندة حيوانات
، در مورد انسان غلامان اخته شده در دربارها را خواجه مي گوين
ترآيب آختا مانند يومورتا (= تخم مرغ) است.
27 . آذربايجان
ان ان خ ان ) = مك ان (اك مك گ ) + ج اي (= بي وانمرد ) +
ب روف ) + ار (ج وم مع ام ق ور ، ن ر ، اوغ ت خي 1. =
آذربايجان = آذ (و آس = ني
تاراخان تارا ، ارس ، آس جوانمرد قوم آذ ، آذربيگستان ؛ نام قوم آذ
(يا آس) هنوز هم در تعدادي از نقاط جغرافيائي آشور باقي است مانند: آس
ام آذر در بن ومتي مقت اي حك نگ بن ود ، س يم خ ،
استرآباد و شيراز . اين قوم 5200 سال قبل در شرق درياي خزر با غلبه بر ساير
اقوام هم اقل
17 ). اكِ مكاني جان بصورتهاي مختلف آان/ غان / قان/ خان در انتهاي شهرهاي ديگر هم ديده مي شود. ، را نهادند ( 16
اوور ان ت 2. تحريف شدة آتورپاتكان = آ (صوت براي راحتي تلفظ ، اين
تسهيل تلفظ با الف سابقة ديرينه دارد) + تور (نام قوم ، احتمالاً هم
باشد ، باخ: تبريز) + پات (و باش = رئيس) + آان (همان اكِ مكاني جان) = مكان خان تور
28 . آذوقه
دن م ش راي گ اً ب ه احتياط ه اي آ ه ، توش دن ، ره
توش و آزوغه وآزوغا وآزوق و آزيق = آز (آزماق = گم شدن ) + ايق (اك) =
بخاطر گم ش
( در راه برمي دارند ، آزيق از ريشه هاي ترآي باستان ( 2،17
29 . اُرتاغ
اغي = ان؛ ارت = اوْرتاق = اورتا (وسط) + اق (اك) = بينابين ، بين ،
گذاشتن چيزي در وسط و تقسيم آردن سود آن ، شريك ، تاجر، بازرگ
بازرگاني ، مضاربه ، با سرماية ديگران تجارت آردن: به حضرت او آمد و دويست بالش زر التماس آرد به ارتاغي/جهانگشاي جويني
30 . ارخالق
ود ، ه ب ش پنب يدند و در داخل ي پوش ا م ر قب راد زي
ي اف لاب و بعض ه ط ي آ انه اي ، لباس ق (اك) = ش =
آرخاليْق = آرخا (پشت ، دوش ) + لي
:( نوعي قماش نازك ( 1) ؛ آرخا = پشت ، آرخاي عنان = از چيزي بي تأمّل گذشتن ( 19
آرخاي عنان آفرينش / عرفي × ناشي ز هواي جلوة او
31 . اُردك
وگيري از راي جل ي ب ي روغن = اؤرده ك = اؤرته ك = اؤرت
(اؤرتمك = پوشاندن) + اك (اك) = پوشش ، پرنده اي آه در بدن خود پوشش
نفوذ آب به بدنش دارد.
32 . اَردلان
= اردالايان = ار (پهلوان) + دالا (به زمين زندن با ضربت و سرعت) + يان (اك فاعلي) = برزمين كوبنده ، نام آقا
33 . اُردو
ي ي م ورت گروه ه بص ذار آ ت و گ ل گش = اوْردوُ =
اور (وسط) + دو (اك) = مرآز ، پايتخت ، مرآز مملكت ، قشون وتجهيزاتشان ، مح
در Horde ورت ار ، بص ط به ت وس ت = بهش ور ( 2،17 ) ،
ارديبهش ت اويغ غر پايتخ روند ، محل تفريح و تفرج ؛ اردوآند = نام
قديمي آاش
انگليسي ؛ همريشه با اورتا (= ميان) و اورال (درياچه)
34 . آرزو
آرزي = آر (آرماق و آريماق = جستن ، يافتن) + زي (اك) = جستني ، يافتني ، غير موجود در دست. همريشه و هم معني با آرمان
35 . ارس
= اَرآس = آرآذ = ارآذ = ار(پهلوان) + آذ (باخ: آذربايجان)=آذ پهلوان
36 . ارسلان
لان و ورت اس ير ، بص ردافكن ، ش داز ، م وان ان اعلي ) =
پهل داختن ) + ان (اك ف = ارسالان = ار (پهلوان) + سال (سالماق =
انداختن ، بران
ير ، ان ش كه داراي نش ان ، س يردار ، شيرنش ي ) = ش ي
(اك ملك ير ) + ل الان (ش لانلي ( 19 ) = ارس د ؛ ارس ي آي
ز م آسلان و اصلان (معر) ني
غروش:
آه گردن به الوند برميفراشت/سعدي × قزل ارسلان قلعه اي سخت داشت
37 . آرش
خ و الات بل يا اشْك يا اَرشَك = ار (پهلوان) + شَك (نشكن ، شكست
نخورنده ) = پهلواني آه هرگز نشكند ، پهلوان هميشه پيروز ، از امراي اي
مؤسس و جدّبزرگ سلسلة اشكانيان آه 250 سال قبل از ميلاد با پيروزي بر آنتيوخوس حكومت مقتدري در ايران تشكيل داد (باخ: اشكانيان).
38 . ارگ
باشد ، بصورت اريكه در عربي ؛ ارك ائدمك « اوُروُق » = ارك = اقتدارهمراه با محبوبيت ، تخت سلطنت ، دژحكومتي ، احتمالاً تغيير يافتة
= افتخار آردن
39 . آرمان
و د ، دف و مقص ده ال ، ه ت اي تني ، حال ي جس ه) = خيل
ان (اك مبالغ اك ) + م ي پ م يعن ورت اس تن ، بص اق =
جس ان = آري (آريم = آريْم
رسيدني ، مورد جستجو ، آرزو ، خيلي سالم
40 . اَرمان
اوراءالنهر ؛ هري در م د ، ش يلت ، هنرمن ر و فض احب ادب و
هن ي ص ه ) = خيل ان (اك مبالغ يلت ) + م = ار (جوانمرد ،
با ادب ، داراي فض
دو سالارآرد از بزرگان گزين/شاهنامه فردوسي × اردم = هنر ، اردملي = هنرمند: آه افراسياب اندر ارمان زمين
41 . ارمغان
( و يَرمغان = 1-آرماغان = در ترآي اوغوزي يعني سوغات راه ( 2
:( -2 يارماغان = يارماق (ه.م) + ان (اك) = درهمي ، هرچيز نقدي ، هديه( 1،27
( از خصم خود تو يرمق و از من تو يرمغان/ رشيدي ( 27 × هم خواسته به خنجر هم يافته به جور
42 . اُرمك
ة روزه جام مينه ، ام ة پش لاه و پارچ ود ، آ ي ش ت م
م درس = اؤرمك = هؤرمك = تاب دادن نخ يا گيسوان ، چيزي آه مثل گيسو
با تابيدن به
پنبه اي خاآستري ؛ اؤرتمك = پوشيدن ؛ هؤروك = گيسو ، باخ: ارومچك:
گزيده ز سنجاب و ابلق مراآب/ قاري × اميران ارمك سلاطين اطلس
43 . اُروغ
ده ، ل ش و اُرو ق = اوُروُق = ثقيل شدة اؤروك = اؤر (اؤرمك = چيزي
مانند نخ و گيسو را بهم تابيدن ، پيوند آردن ) + وك (اك) = بهم وص
داراي پيوند با هم ، خانواده ، دودمان ، خويشان:… اآناف ربع مسكون در تحت فرمان ما و اروغ چنگيزخان است / جامع التواريخ
44 . اَروك
( = اريك = اري (اريمك = ذوب شدن ، آب شدن) + ك (اك) = آب شده ، زردآلو ( 1
45 . اُرومچك
يس ؤروك = گ وت ؛ ه ده ، عنكب ار بافن = اورومچك = هؤرومچك =
هؤر (هؤرمك = زلف بافتن ) + وم (اك) + چك (اك) = زلف بافنده ، ت
يا زلف بافته شده
46 . آريا
ر از آب ) ودان دورو (زلالت ي : س =آريْيا = آري (آريماق = پاك
شدن ، آريتماق = پاك آردن ) + يا (اك) = پاك و زلال ، نژاد سفيد. مثل ترآ
، آيدان آري (سفيدتر از ماه)
47 . آريَن
= آريان = آريْيان = آري (باخ : آريا) + يان (اك فاعلي) = پاك شده ، آيدين ، پاك ، آريا ، نام آقا
48 . آز
عر آج را در ن ش ز در اي هريار ني نه ، ش ريص و گرس = آج
= گرسنه ، حريص ؛ آزمند = آدم گرسنه و حريص و طمعكار ؛ آج آدام = آدم ح
دوشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزينه × مفهوم حريص بكار برده است: آربلايه گئدنلرين قاداسي
49 . آزار
ار اق = بيم = آزار = آز (آزماق = منحرف شدن ، گم شدن ، بيمار ش دن) +
ار (اك) = بيماري ، (رفتارِ) غير صحيح و با اذيت ؛ آزار دوتم
شدن ، توْيوق آزاري = بيماري نيوآاسل در مرغها ، آكليگي آزماق = مسموم شدن و فساد معده
50 . اُزبك
= اؤزبك = اوْغوزبك = اوْغوزبيگ = خان قوم اوغوز ، بي باك ، آدم صاف و صادق ، از اقوام ترك.
51 . اَزگيل
= از (ازمك = له آردن) + گيل (اك) = له آردني ، از ميوه هائي آه بصورت له آرده و خميري در غذاها خصوصاً آش استفاده مي گردد.
52 . اُزُم
من نمي خواهم عنب ، خواهم اوزوم / مولوي × ! = اوزوم = انگور: آن يكي ترآي بُد وگفت : اي گؤزوم
53 . اُزنگو
ت راي حرآ ا ب = اوزه نگي = اوز (= صورت) + ان (اك) + گي (اك) =
رآاب (ارتباط رآاب و اوز معلوم نشد ) ، مهميز ، آلتي در پاشنة پ
دادن و آنترل اسب ؛ ازنگوقوچي سي = آسي آه مهميزسوار را مي گيرد تا براحتي سوار شود. اوزه نگي چكمك = رآاب آشيدن
54 . اُستاد
= اوْستا = اوس (عقل ، درايت ، تربيت ، ادب ) + تا (اك) = عاقل ، بادرايت ، مربي ، اديب ، بصورت استاذ در عربي ؛ ترآيب اوستا مانند
يومورتا است:
غازي بدست پورخود شمشير چوبين ميدهد
تا اودرآن اُستا شود، شمشير گيرد در غزا / مولوي
55 . آستان
تانه = = آست يان = آست (= زير ، پائين ، مقابلِ اوست = رو) + يان (طرف)
= پائين دست ، طرف پائيني خانه ، پيشگاه ، پائين دامن ، آس
آستانا = بطرف پائين ، پيشگاه ، مَطلع (باخ: آستين و آستر و آهسته)
56 . آستر
( = آستار = آست (باخ: آستان) + ار (اك) = زيرين ، زيرينِ لباس ؛ آست اوست = زير و رو ( 18،2
57 . آستين
= آست يان (باخ : آستان) = پائين دست لباس
58 . آسمان
آسيمان و آسمان = آس (آسماق = آويختن) + مان (اك مبالغه و تشبيه) = شبه آويزان ، بسيار آويزان
59 . آش
( = درهم برهم ، قاراشميش ، غذا ، از غذاهاي متنوع آبكي ، آشيج و آشاج = قابلمه ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 17،2
60 . آشاميدن
.( وام گرفته از مصدر ترآي آشاماق (= خوردن) ؛ معادل فارسي آن نوشيدن است( 2،18
61 . اُشتُق
استفاده مي آنند. « قاب » = اوُشتوغ و آشيق= بجول ( 1) ، يكي از هفت استخوان مچ پا در فاصلة دو قوزك پا آه از آن براي بازي
62 . آشغال
( = آشقال = گوسفند لاغر و نامناسب براي برّه آشي ( 3) ، هر چيز نامرغوب و غيرقابل استفاده ؛ آشقار = مخلوط ، قاطي ( 3
63 . اشكانيان / ت
وري وس امپرات ر آنتيوخ ود ، ب = حكومتي از ترك هاي توران آه
با پيروزي اشك يا ارشك يا آرشك (باخ: آرش) آه از حاآمان ايالات بلخ ب
ن ودن اي ي ب بازمانده از اسكندر مقدوني بوجود آمد و قبل و بعد از
ميلاد مسيح 500 سال بر ايران حكومت آردند. تاريخ نيز بخاطر غيرايران
ا را ز آنه عودي ني ن مس ن حس ي ب لطنه و عل حكومت ،
از آنار آن براحتي گذشته است . مورخان و لغوي هاي بزرگ مانند دهخدا ،
اعتمادالس
.( از ترك ها دانسته اند ( 18
64 . اشكنه
ي ذاي آبك وعي غ يدني ، ن اميدني ، نوش ي) = آش وند فارس
ايد پس ين (اك) + ه (اك ، ش يدن) + گ ك = نوش مك = ايچم
ش (ايش گينه = اي = ايش
ازتخم مرغ و ماست وپياز... .
65 . اشيك
يس ي = رئ ي باش يك آقاس ه ، اش = ائشيك = خارج ؛ اشيك
آقاسي = رئيس خارج ، رئيس تشريفات سلطنتي ، رئيس دربار ، د اروغة ديوانخان
( تشريفات ، اشيك خانه = ادارة تشريفات سلطنتي ( 1،19
66 . آغاجي/ت
ران و اهان و امي ين پادش ائل ب ب و رس اندن مطال يلة رس
ه وس = آغاجيْ = خاصة شاهان در دربارهاي مشرق ايران در قرن چهارم و
پنجم آ
اعيان دولت بود ( 20 ) ؛ شايد ريشة اين آلمه آغاج (فرسنگ) باشد بخاطر طي آردن فرسنگها.
67 . آغاز
رازير دن ، س اق (= روان ش ايد آخم ه ش ن آلم ة اي =
آغيْز = دهان ، مطلع ، ابتداي هرچيز ، دهانة نهر و دهانة خم و چاه و مشك
شير ؛ ريش
شدن) باشد و آغاز بمعني مطلع جاري شدن است ؛ قويو آغزي (و آغيزي) = سر چاه ، آوچه آغزي = سرآوچه ، قاپي آغزي = دم در
68 . آغرُق
و اغرق = آغريق = بار و بنديل ، احمال و اثقال( 3) ؛ شايد در اصل آغيرليق (= سنگيني) باشد آه به آغيرريق و آغيريق تبديل شده است:
( بعد از آنكه آغروق ها را آنجا بگذاشت … / رشيدي ( 19
69 . آغُل
( ان ( 1،25 ب در بياب ان در ش داري چهارپاي = آغيْل = آغيْ
(حشم و مال ) + يل (اك)= محل نگهداري حشم ، محل نگهداري رمه ، جاي نگه
، همريشه با آغور (باخ: آخور)
70 . اُغلان
( = اوْغلان = پسر ، پسربچه ( 1
71 . آغوز
وز ديرماق = آغ د ؛ آغيزلان ي گوين م م الا ه ه آن آ
رك ب ات ت ي ده ه در بعض ز ، البت ر چي داي ه ش ، ابت
د از زاي ت بع ير نخس ز = ش = آغيْ
خوراندن (باخ: آغاز).
72 . اُغوز/ت
رك زرگ ت ل ب ت ( 18 ) ، ازقبائ ده اس م آم ب ه و
اُغُز و غُز = اوْغوُز = اوْغ (قوم) + اوُز (نشانة جمع ) = اقوام ، در
معناي رئوف وخوش قل
ا آن ادل ب رك را مع اهي ت ي گ اريخ حت آه در قرن ششم
ميلادي همة قبائل ساآن چين تا بحرسياه را بصورت امپراتوري واحد درآورد و در
ت
از داد و داور عاقبت اشكنج هاي غز خورد / مولوي × مي آورند. مثلاً: آنكو به غصب و دزدي آهنگ پاليزي آند
73 . آغوش/ت
ة ين آلم م ، هم اريخي ه ات ت ي از تحريف رك ، يك
اهان ت ان پادش راي غلام امي ب فيد ، ن دة س ده) = پرن
وش (پرن فيد) + ق وش = آغ (س = آغق
تعبير مي آنند!: « ترآهاي غلام » است ولي آنرا « غلامان متعلق به پادشاهان ترك » است آه يك ترآيب ملكي است و بمعني « غلامان ترك »
فرمان ده خود مكن فراموش / سعدي × اي خواجة ارسلان و آغوش
74 . افشار/ت
ي ، ات وحش كار حيوان = اوْوشار = احتمالاً اوْوسار = اوْو (حيوان
وحشي ، پرندة شكاري ، آهو ) + سا (اكِ طلب ) + ار (پهلوان) = طالب ش
ت از اني اس ل زنج ه در اص ز آ ار ني اه افش ه نادرش
ا آ ة اوغوزه يمات 22 گان ك ، از تقس عاشق شكار حيوانات
وحشي قدرتمند ، جدّي ، چاب
ت ان را شكس طايفة قيرخليِ افشار است . در اوايل حكومت صفويه ، ق وم
آنها به خراسان تبعيد شد ولي همان نادرشاه افشار بود آه محمود افغ
داد و ابتدا صفويه را مجدداً حاآم آرد و سپس حكومت مقتدر افشاريه را تأسيس آرد.
75 . افشين
( = آفشين = آغشين = آغ (سفيد) + شين (وش) = سفيدوش متمايل به سفيد ، فرمانده ، سردار ( 5
76 . آق
= آغ = رنگ سفيد ، وسيع ، بزرگ: آق قلعه = قلعة سفيد ، اآباتان (ه.م) ، آقا = بزرگوار و سينه فراخ
77 . آق قويونلو/ت
د . = آق (سفيد) + قوْيوُن (گوسفند) + ليْ (اكِ ملكي ) = وابسته به
گوسفند سفيد ، گروهي آه به بالاي بيرق خود صورت گوسفند سفيد مي زدن
اربكر ان و دي از ، آذربايج ا 920 ه.ق در قفق ال 873 ت د و
از س يس ش ن) تأس و (اوزون حس گ آق قويونل ن بي ط
ابونصرحس ه توس له اي آ سلس
حكومت آردند و تا جنوب و مغرب ايران گسترش يافتند.
78 . آقا
ا ه خانمه رام ب راي احت ا را ب آغا = آغ (باز و گسترده ،
بزرگ ، سفيد ) + ا (اك) = بزرگ ، سرور ، درحال حاضر آقا را براي مردان و آغ
استفاده مي آنند ولي در اصل همان آغا صحيح است: آغاخانيم ، آغاننه ، آبجي ، آغابيگم ، آغا بي بي
79 . آقاسي/ت
= آغاسيْ = آغا (آقا) + سي (اك مضاف) = رئيس ، متصدي ، پيشرفت آننده ؛ اشيك آقاسي = رئيس تشريفات دربار
80 . آقچه/ت
د : وز ان زن ريم خ ان آ و اقجه وآخچه = آغجا = آغ (سفيد) + جا
(اك) = سفيده ، زر يا سيم مسكوك ، سكّه ، سكة نقره اي ضرب شده در زم
مي زند از آفتاب ،آقچه موزون فلك / خاقاني × پي آن تا زند ، سكه بنام بقاش
81 . آقوش
( = آوقوش = اوْوقوش = اوْو (شكاري ، وحشي) + قوش (پرنده) = پرندة شكاري( 1
82 . اآباتان
ان و ه هكمت داً ب ه بع دان آ ابق هم ام س از ، ن
ترده و ب ا گس فيد ي = آآباتان = آغباتان =آغ (سفيد ، وسيع و باز )
+ باتان (باخ: وطن) = وطن س
هگمتان و هگمتانه نيز تغيير يافت.
83 . اآدش
= اآداش = اك (اآمك = آاشتن) + داش (هم) = همريشه ، هم آاشت ، همريشه از نظر روحي ، محبوب و معشوقه:
من نه بوقت خويشتن ، پير و شكسته بوده ام
موي ، سپيد مي آند چشم سياه اآدشان / سعدي
84 . اِآي
= ايكي = دو ؛ اآي ثانيه = دو ثانيه ، آنايه از آار سريع
85 . اگير
( و اآير = اك (اآمك = آاشتن) + ير (اك) = آاشته ، گياه ترآي ، وج ، گياهي آه اسانس آن به عطر سوسن زرد معروف است ( 1،25
86 . آل
( = سرخ آمرنگ ، مهر و نگين پادشاهي ( 1
87 . آلاچيق
= آلا (اك براي آاستن خصلت) + چيْغ (پرده اي ازحصير يا ني) = پرده مانند ، سايباني حصيري بر روي چهار ستون با اطراف باز:
اي آنكه اندر باغ جان آلاجقي برساختي
آتش زدي درجسم وجان ، روح مصور ساختي / مولوي
88 . اُلاغ
= اُولاق = اُولا (اولاماق = رساندن ، رساندن پيام ، عوعو آردن گرگ ) + اق (اك) = حامل ، پيام رسان ،آار بي مزد ، بيگاري ،خر ، پيك
واسب پيكچي ؛ همريشه با اُلام (ه.م)
89 . آلاله
ه در ن آلم ه اي د آ ي آن د م اطع ( 27 ) تأآي ان ق
ه بره ر ؛ البت ام دخت ة آل ، ن رخ ، لال ة س ه ) =
لال = آلالا = آل لالا = آل (ه.م) + لالا (باخ: لال
پهلوي پيدا نشد و شك ندارد آه با آل در ارتباط باشد.
90 . اُلام
= اُولام = اُولا (باخ: الاغ) + م (اك) = پيام رسان ، پيام يا نوشته اي آه دست بدست يا زباني رسانند ( 1) ، همريشه با الاغ (ه.م)
91 . آلامانچي
ان = ارتگر ؛ آلام يار غ د ، بس ران باش ال ديگ = آل
(آلماق = گرفتن) +ا (اك) + مان (اك مبالغه ) + چيْ (اك شغل ) = آسيكه آارش
گرفتن م
بسيار گرفته شده = غارت
92 . آلاو
ر اوج عله ور : ب و = ش ردن ، الوْول = الوْو= شعلةآتش،زبانة
آتش ، آتش شعله ور ( 1،27 )؛ اوْد- الوْو = آتش - شعله ، الوْولاماق = شعله
ور آ
آه يافت از تف قنديل مرتضي آلاو/ آذري × گنبد گردون از آن بتابد هور
93 . آلپ
ه ان ب لان ج پ ارس و آل ين : چ پ تگ ا ، آل پ
ارتنق لان ، آل پ ارس = آلپ و آلب = پرزور ، قدرتمند ، قوي ،
پيشوندي براي شاهان ترك مانند : آل
پسرتاج شاخي به سر برنهاد/ سعدي × جانبخش داد
94 . آلپ ارتونقا/ت
ل نيز در اص « خان » = آلپ (ه.م) + ار (پهلوان ، جوانمرد ) + تونقا
(ببر) = ببر جوانمرد شاه ، از قديميترين پادشاهان توران زمين آه لقب
.( ازآن او بود. فردوسي در شاهنامه اش او را افراسياب ناميده است ( 2
95 . آلپ ارسلان/ت
ت ا 465 ه .ق حكوم الهاي 455 ت ين س ه ب لجوقي آ اه س
جاع پادش = آلپ (قوي) + ارسالان (باخ: ارسلان) = مردافكن شاه ،
عضدالدين ابو ش
آرد.
96 . آلتون
: ( و التون = آلتين = آل (سرخ) + تين (اك) = سرخ گون ، طلاي سرخ ، زر ، نام دختر ( 1،2،3،5،19
توهمي زن اين يتيمان را آه هان آلتون بيار
توهمي سوز اين ضعيفان را آه هين جامه بكش/آمال اسماعيل
97 . آلتون تاش/ت
يا آلتون داش = آلتين (باخ: آلتون) + داش (سنگ) = سنگ طلا ، حاجب سالارِسلطان محمود غزنوي و حاآم خوارزم در سال 432 ه.ق
98 . اُلجاميشي
: ( = اوْلجاميش = ؟ ، اطاعت ، فرمانبرداري ، تعظيم ، آلمة ترآي ( 1
… و در آن منزل اميرارغوان با عموم اآابر واعيان وصدورخراسان برسيد و الجاميشيآردند/ رشيدي
99 . اُلجه
ه يري گرفت ا اس نس ي ال و ج ده ، م ك درآم ه تمل و
اولجه واُلجي واُلچا = اوْلجا = اوْل (اوْلماق = شدن ، مالك شدن ) + جا
(اك) = ملك شده ، ب
امع د / ج دازه گرفتن ي ان اي ب د و الج ير آردن يار
را اس ة بس شده از دشمن پس از تاخت و تاز ؛ بو منيم اوْلدو = اين مال
من شد: … و محترف
التواريخ رشيدي
گر صاحب زمان را وقت ظهور مي بود
از بهر الجه مي رفت دنبال لشكر او/ واله هروي
100 . الچوق
= آلچاق(=آوتاه). شايد هم تسهيل شدة آلاچيق،نوعي خيمة ترآمني:
به سراي ضرب همت ، به قراضة چه لافم
چه آند بپاي پيلان الچوق ترآماني / نظامي گنجوي
101 . اُلدوز
ت ، ك درش ك) = نم زرگ) + دوز (نم م: اول (ب ايد ه د و ش
يدن) باش اق (= درخش ايد از يالم تاره ( 1) ؛ ش دوز = س
دوز و يول دوز = اوُل و يل
بخاطر شباهت ظاهري ستارگان آسمان به دانه هاي نمك.
102 . الش دگش
( = آليْش (خريد) + دئگيش (مبادله ، فروش) = خريد و فروش ، مبادله ( 1
103 . اُلُغ
گ ك رن جملگي ي × = اُولوُغ = اُول (بزرگ) + اُوغ (اك) = بزرگ ، قدرتمند ؛ الغ بيگ = بيگ بزرگ : از جهود ومشرك وترسا و مغ
شد زآن آلپ الغ/ مولوي
104 . اَلَك
= اله ك = اله (اله مك = غربال آردن) + ك (اك) = وسيلة غربال
105 . الگو
ي ، اقوي سرتراش وج = چ ده ؛ اولگ ة بري ده ، نمون و
(اك) = بري يدن ) + گ دن ، تراش ك = بري ك و يولم ول (اولم
= اولگو و يولگو = اول و ي
( باخ: اولكا ( 18،2
106 . آلما
ت و در رخ ) اس ه آل (س = آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خريدن ) + ما
(اك) = گرفتني ، سرخ گون ، سيب ، نام دختر ، احتمالاً ريشة اين آلم
قديم ابتدا به سيب هاي سرخ شامل مي شده است.
107 . آلماآتا
= آلما (ه.م) + آتا (پدر) ، پايتخت جمهوري قزاقستان (باخ: قزاق)
108 . الميرا
( = ائلميرا= ائل(ايل) + ميرا(تمثيلگر)= تمثيل آنندة ايل ، نام دختر ( 5
109 . الناز
= ائلناز = ناز ايل ، نام دختر
110 . اُلنگ
( = اؤلنگ = اؤل (خيس شدن ، مرطوب شدن) + انگ (اك) = جاي خيس و مرطوب ، سبزه زار ، مرتع ، سرزمين سبز و خرم ( 1
111 . النگو
= ال (دست) + انگي (اك) = مربوط به دست ، دستبند ؛ ترآيب النگو مانند ازنگو (ه.م) است.
112 . آلو
= آليْ = آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خريدن) + يْ (اك) = گرفتني ، سرخ ، نام ميوه (باخ: آلما).
113 . اُلوس
ا الاغ و الام : … ه ب ل ، همريش وم ، اي ت ، ق = اُولوُس =
اوُلوش از اولاماق (پيوند دادن ، بجائي رساندن ) = محل تجمع ، اجتماع مردم
، مل
در همة الوس ، پادشاه را از او مشفقتر نيست / جامع التواريخ رشيدي
114 . اَلوك
( = اليك = پروانه ، پيغام ( 1
115 . اِلِه-بِلِه
= ائله بئله = ائله (آنطور ، چنان) + بئله (اينطور ، چنين) = چنين و جنان ؛ اله و بله گفتم = چنين و چنان گفتم
116 . آماج
ه وده آ = آماج و اَمج و آرناج و آنناج و آماچ = نشان ، تابلوي شليك ،
هدف تير ، سيبل ، هدف ( 1،2 ) ؛ واحد طولي در بين ترآها متعارف ب
دازي لة تيران نگ ) فاص 1 فرس / 1/24 فرسنگ تعريف مي شد . با توجه
به اينكه هر فرسنگ 5919 متر است ، احتمال دارد آه 250 متر ( 24
بوده است و سيبل در اين فاصله نصب مي شده است. از همين جا هدف تيراندازي به هدف تعميم پيدا مي آند.
117 . اُماج
ود ، ديل ش ته تب ه رش ا ب ايند ت ي س = اوْماج =
اوْغماج = اوْغ (اوغماق = سائيدن) + مآج (اك) = سائيده ، نام آشي ( 1) آه
در آن خمير را م
آش اماج = آش رشته ، باخ: تتماج
118 . آمرود
( = آرموُد و آرموُت = گلابي ( 2
119 . اميد
د ؛ د + وار (دارا) = داراي امي دوار = امي ار ؛ امي = اُوميد و
اُوموُد = اُوم (اوُمماق = چشم براه ماندن ) + اُود (اك) = چشم براه ماندن
، انتظ
وق اي ف ازاً از معن ه مج د آ وس آن را ه نود و آن
ذائي را بش وش غ در ترآي معاصر مصدر اومماق را وقتي بكار مي برند آه
بچه اي بوي خ
حسرتا بر حسرت جاويد او / مولوي × برداشت شده است: واي بر مشتاق و بر اوميد او
120 . انار
= نار ؛ نارين (= نار + ين = ريز مانند دانه هاي انار) ، نارگيله (= دانة انار) و ناردانا (= دانة انار) هر دو نام دختر
121 . آناآه
= آناآا = آنا (مادر) + آا (اك) = مادري ، دايه ( 19 ) ؛ احتمالاً در اصل آناغا صحيح است.
122 . آناهيتا
ورد ا م ا و آنن ر آن ي معاص ت ( 17 ). در ترآ ده اس ز
آم ني « ا و -اينانن ا-آن ا-آنانن آن » ومري ي س =
داراي احساس ، درك آننده ، مادر ؛ در ترآ
استفاده قرار مي گيرد.
123 . انگ
= ان و انگ (نون غنه) = داغ يا چاآي آه بعنوان نشان بر گوش گوسفند زنند ، برچسب زدن ، افترا ؛ انگ زدن = مهر و مارك زدن
124 . او
بوده است. « اول » = اوْ = ضمير اشاره براي جاندار و بي جان ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 17 ). صورت قديمي آن
125 . اِو اوغلي/ت
( = ائو (خانه) + اوْغلو (پسر) = پسر خانه ، غلام معمولي خدمتكار شاهان صفوي ( 1
126 . اِو پولي/ت
( =ائو(خانه) + پول + ي (اك مضاف) = پول خانه ، ماليات برمنازل در دورة صفوي ( 3
127 . آواره
ا 805 ال ( 558 ت ا 250 س ت ؛ آواره اه ثاب دون منزلگ وم
آوار ب د ق رك ) + ا (اك) = مانن وم ت ام ق ده ، ن ه
دهن ار = تكي = آوارا = آوار (و آپ
وم ن ق ام اي د . ن ي ش امل م ان را ش ريش و آلم
ميلادي) بر اروپاي ميانه حكومت آردند و امپراطوري آنها مجارستان ، آلباني ،
چكسلواآي ، ات
( در آتيبه هاي اورخون نيز آمده است ( 18،17
128 . اوبه
ذا و واب و غ اق خ د و ات ده باش دي ش ن بن ل آن
پارتيش ه داخ زرگ آ ياه ب = اوْبا = اوْب (منطقه ، محل زندگي )
+ ا (اك) = زيستگاه ، چادرس
.( مهمان و … داشته باشد ( 1
129 . اوج
= اُوج = سرحد ، انتها ، گوشه ، نوك ؛ ميداد اوجو = نوك مداد ، دووار اوجو = لب ديوار ، آغاجين اوجو = بالاي درخت
130 . آوج
= آووُج = راهنما ( 1) ؛ يول آووج = پيامبر
131 . اوزان/ت
اعر ته ش وز. درگذش ل اوغ وز در اي دة قوْپ وان و نوازن
اعر و آوازخ اعلي) = ش دن) + ان (اك ف نيف خوان اق = تص =
اُوزان = اوُز (اوُزم
گفتند( 3). اوُزلوق = تصنيفي ، جدّ بزرگ فارابي « آشيق » مي گفتند و بعد از قرن نهم آنرا « اوزانچي » ونوازندة مردمي را نيز
132 . اوزقنوغ/ت
گ وئي ازروي آن ، دن وپيش اي ب و اوزقنوق = اؤزقوْنوُق = اؤز (جان
، روح ) + قوْنوُغ (فرود) = اقامتگاه روح ( 3) ، برجستن بعضي اعض
( اختلاج اعضاء ، حالت خلجان و جهش و پرش بدن (روح!) ( 2
133 . اوزُن حسن/ت
= اُوزوُن حسن = حسن بلند قامت ، لقب ابونصرحسن بيگ آق قويونلو مؤسس سلسلة آق قويونلو (ه.م) در سال 873 ق.
134 . اوزون برون
= اُوزوُن (دراز ، بلند) + بوُروُن (دماغ) = دماغ دراز ، نام يك نوع ماهي با بيني دراز
135 . اوغور
د ، د آم العم ب دي = ط يس چيخ ا پ ر ، اوغروم فر بخي
ر = س ور بخي ديُمن ، اوغ ور = ب د اوغ فر ؛ ب =
اُوغوُر = وقت ، يمن و برآت ، عزم س
اوغورلاماق = بدرقه آردن
136 . اوق
و اوغ ( 1) = اوْغ = چكمة پشمينه ، چوبهاي فوقاني آلاچيق
137 . اولكا
ك (= در بؤلم ه از مص ا = بؤلك ور ؛ بولك ده ، آش دا ش
ده ، ج ه (اك) = بري يدن ) + آ دن ، تراش ك = بري ك و
يؤلم و اُلكا = اؤلكه = اؤل (اؤلم
پارتيشن آردن) = استان ؛ همريشه با الگو (ه.م)
138 . اولوق آوك
( = اولوق آؤك = اُولوُق (بزرگ) + آؤك (ه.م) = آوك بزرگ ، يكي از 360 آوك ختائي ( 1
139 . اومّا
وي ن ب م او اي د : ترس اخ : امي ي . ب وس آردگ دگي ،
ه راه مان م ب ا (اك) = چش ردن ) + م = اومما = اُوم
(اومماق = چشم براه ماندن ، هوس آ
هفت قرآن درميان اومّا شود / دهخدا × خوش چون بشنود
140 . اون باشي/ت
= اوْن (ده) + باشيْ (فرمانده) = فرمانده گروه ده نفره ، سابقاً از رتبه هاي نظامي (باخ: اون باشي و يوز باشي)
141 . اويغور
ام ر ن گ تغيي ين آيان ت س ه ايال ه الآن ب شايد
ازمصدر اويانماق (= بيدار شدن ) = بيدار شده ، مدني شده ، از ايالات بزرگ
ترك نشين چين آ
.( داده اند ( 18
142 . اويماق
: ( =اوْيماق= قبيله ، طايفه ، مسكن ، متفق ، فاميل ، درترآي اويغوري بمعني اجتماع آردن بوده است ( 3،18
( … ساير لشكريان و اويماقاتي آه همراه داشتند ، با اموال و جهات تحت تصرف امراء محمد زمان ميرزا درآمد / حبيب السير ( 19
143 . آهسته
= آسته = آستا = آست (باخ: آستان) + ا (اك) = (راه رفتن با سرعتِ) زيرين و پائين ، بصورت آرام و آُند ، يواش
144 . آهو
= آوو = اوْوو = اوْو = شكار و صيد (عموما) ، آهو (خصوصا) ؛ اوْوجو = شكارچي ، اوْو قوش = پرندة شكاري
145 . اَياز
:( = آياز = نسيم خنك سحري ، هواي سرد و صاف ، شب بدر بدون ابر ، نام غلام تيزهوش و محبوب سلطان محمود غزنوي ( 5
غرض ،آرشمة حسن است ، ورنه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز / حافظ
146 . اياغ
= آياق= پا،همپا،هم پياله، پياله ؛ اياغ شدن = هم پياله يا همراه شدن:
به چمن خرام و بنگر برتخت گل آه بلبل
به نديم شاه ماند آه به آف اياغ دارد/ حافظ
147 . آيبك
ين س اول ك مؤسّ دين آيب ب ال لام ، قط د و غ راي قاص
فتي ب ل ، ص = آي (ماه) + بك (بيگ ، بزرگ) = بيگ بزرگ ، بيگ ماه
وش ، ماه آام
تا بگويم من جواب بوالحسن/ مولوي × سلسلة مسلماني درهندوستان درسال 602 ه.ق: گفت: اي آيبك بيا درآن رسن
148 . ايت بورني/گ
( = ايت بوُرنوُ = ايت (سگ) + بوُرن (دماغ) + و (اك مضاف) = دماغ سگ ، نام ديگرنسترن ( 1
149 . آيتك
= آي (ماه) + تك (مانند) = مهسا ، نام دختر
150 . ايچاايچ
= ايچ (بنوش) + ا (اك) + ايچ (بنوش) = نوشانوش ، پيالة شراب :
از فقيهان شد وحدّي منع جام باده را
( در صبوحي بانگ ايچاايچ مي دانيم ما / ميرنجات ( 19
151 . ايچگي
= ايچ (داخل ، درون) + گي (اك) = اندروني ، خودماني و داخلي ، نديم ، خاص ، مقرّب ( 19 ) ؛ ايچلي = مغزدار
152 . آيدا
ارداق و د ب داق (مانن ورت آي ل بص ر ( 5) ، در اص ام
دخت ار آب ، ن دني در آن فت ، روئي اه ص اه ، م ود م
اه) + دا (اك) = در وج = آي (م
چارداق)
153 . آيدين
( = آي (ماه) + دين (اك) = شفاف ، زلال ، آشكار ، روشنفكر ، نور ، باز ، واضح ، نام پسر ( 5
154 . ايران
= ايره ن = اير (ايرمك = به مقصدرسيدن) + ان (اك فاعل ساز) = به مقصدرسيده ، عارف ، نام دختر
155 . ايرج
= اير (ايرمك = به مقصدرسيدن) + ج (اك) = به هدف رسي ، نام آقا
156 . ايرقي
ز اك ني ي را خاش د . ايرق ي آي ت م = ايْرغيْ =؟ ريشه
اش معلوم نشد ، گياه شيرخشت ، ماده اي خوش طعم آه از ترآيب قندهاي مختلف
بدس
.( مي گويند ( 1
157 . ايري قلمه/گ
= ايري (درشت) + قلمه(درخت تبريزي) = تبريزي درشت ، نام ديگر گياه شالك
158 . ايز
= اثر ، نشان قدم ، ردپا ، انتهاي نخ درفرش بافي ؛ ايزآسي راگرفتن = رد و پاي آسي را گرفتن ، ايزگم آردن = گم آردن نشان
159 . آيسان
= آي (ماه) + سان (مانند) = آيتك ، آيتكين ، مهسا ، نام دختر
ليك خورشيد عنايت تافته است*آيسان را از آرم دريافته است/مولوي
160 . ايشك
= ائشكك = خر :
بخرد توبره براي ايشك / دهخدا × زر نابش فتد به آف بي شك
161 . ايغاغ
دهان × = ايقاق = ايقا (ايقاماق =شوخي آردن ، سخن چيني آردن ) + اق (اك) = شوخ ، سخن چين : زبان آشيده چو تيغي بسرزنش سوسن
گشاده شقايق چو مردم ايغاغ/ حافظ
162 . اَيغَر
آز شوق بپاي ماديان راه برد/ رآناي مسيح × و آيغيْر = نر ، گشن ؛ به آيغري درآمدن = گشني آردن: آن ايغر تيز ،آند گردد ناگاه
163 . ايل
( = ائل = قوم ، قبيله ، در ترآي باستان بصورت ايل آمده است ( 1،17 ) ؛ مردم ، ملت ، گروه ، سال ، مطيع و تابع ( 27
164 . آيلا
= آي (ماه) + لا (اك) = آيلين ، هالة دور ماه ، نام دختر ( 5) ؛ هاله = هايلا = آيلا
165 . آيلار
ت در ترآي علاوه بر وظيفة جمع بستن ، حالت تحبيب هم ممكن اس « لر-لار » =
آي (ماه) + لار (اك تحبيب ) = ماه نازنين ، نازنين ماه ؛ اك
به اسم بدهد. مانند: قيزلار (دخترك ناز من ) ، گوللر (گل ناز) ، آيلار (ماه نازنين)
166 . ايلاق
= خليج ،شهري در ختا ، نام درختي ( 27 ) ؛ احتمالاً در اصل آيلاق (گرد مانند ماه) باشد:
وگر خان را به ترآستان فرستد مهر گنجوري
پياده از بلاساغون دوان آيد به ايلاقش/ منوچهري
167 . ايلجار
= ائلجار = ائل (باخ: ايل) + جار (ه.م) = اجتماع مردم براي انجام آاري ( 1) ؛ ايلجاري آردن = خبررساني
168 . ايلچي
ته ي خجس و اي ايلچ داي ت رَم ف = ائلچي = ائل (ايل) + چي
(اك شغل ساز ) = سفير ، پيغام رسان ، خواستگار ؛ ايلچي خانه = سفارتخانه :
سَ
مگو زبان فرنگي بگو زبان دگر/ امثال و حكم × سير
169 . ايلخان/ت
= خان ايل ، بزرگ و شاه مردم ، عنوان سلاطين مغول در ايران
170 . ايلخي
ت . ده اس ت ش يْ ثب ورت ييْلخ رك ( 2) بص ات الت وان
لغ ب ( 19،1 ) ؛ در دي ه اس دن ، رم = ايْلخيْ = رهاآردن
چهارپايان به صحرا براي چري
ريشه اش معلوم نشد.
171 . ايلغار
ان = در ورش ؛ ايلغارآن ت ، ي ردن ) + ار (اك) = تاخ و ايلقار و
يئلقار و يلقا = ايلقار = ايلقا (ايلقاماق = تاخت آردن ، اسب تاختن ، هجوم
ب
( حال يورش ( 1
172 . ايلغين آغاجي/گ
( = ايْلغيْن (؟) + آغاجي (درخت) = درخت ايلغين ، گز ( 1
173 . ايلقار
؛ ( = ايلقار = ايلقا (ايلقاماق = تاخت آردن ، اسب تاختن ، هجوم بردن) + ار
(اك) =؟ ، عهد و پيمان ؛ از ايلقار برگشتن = بدقولي آردن ( 1
معلوم نيست چه رابطه اي بين اين مصدر و معني اين آلمه هست؟
174 . ايلَك خانيان/ت
ت ين حكوم ا چ زر ت ر خ ه از بح ارا آ ايتختي بخ =
الك خانيان = غربال خانيان ، احمدبن علي (شمس الدوله) مؤسّس سلسلة ايلگ
خانيان به پ
آرد. آنها از نژاد ترك چگلي بودند و به مدت 220 سال از 389 تا 609 ه.ق حكومت آردند. به آل خاقان و قراخانيان نيز معروفند.
175 . آيلين
( = آي (ماه) + لين (اك) = هالة دور ماه ، آيلا ، نام دختر ( 5
176 . آيمان
( = آي(ماه)+ مان (سا) = صاف و پاك و نوراني چون ماه ، نام دختر ( 5
177 . ايناغ
ان از اق خ ت ؛ اين ده اس ز آم اك ني ورت اين ت ، بص
اور ، دوس ردن ) + اق (اك) = ب اور آ اق = ب دن ، اينانم
اق = باوران ا (اينام و ايناق = اين
ايناق دلربائي و امراق اينشي / وصاف × رؤساي زند و پدر آريم خان زند : اي ترك نازنين! آه دل افروز و دلكشي
178 . اينجو/ت
يج اي خل اره ه ا آن فهان ت تم از اص رن هش ه در ق
و آ ت آل اينج = اينجه (=نحيف) يا اينجي (= مرواريد) ، شرف الدين
محمود مؤسس حكوم
فارس حكومت آرد.
179 . ئيل
مبل ات س ك از آن حيوان ه هري د آ ي ش ذاري م واني
نامگ ه حي دام ب ور هرآ = ايل = سال ؛ دورة 12 سالة فلكي در
بين ترآهاي قبچاق و اويغ
وش ) ، ي (خرگ قان ئيل گ ) ، توش ي (پلن ارس ئيل او ) ، ب
ي (گ وش ) ، اود ئيل خاصي بودند . اين دور 12 ساله ع بارت بودند
از : سيچقان ئيلي (م
لوي ئيلي (نهنگ) ، ئيلان ئيلي (مار) ، آت ئيلي (اسب) ، قويون ئيلي (گوسفند) ، پيچي ئيلي (ميمون) ، تويوق ئيلي (مرغ) ، ايت ئيلي (سگ)
، دوووز ئيلي (خوك). اين دور اآنون نيز جزو سنتهاي سال تحويل مي باشد. در فارسي اين سالهاي 12 گانه بصورت شعر آورده شده است:
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
زين چار چو بگذري،نهنگ آيد و مار
وآنگاه به اسب و گوسفند است حساب
حمدونه ومرغ و سگ وخوك آخرآار
180 . بابا
در انگليسي papa = پدر بزرگ ، پدر ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 7) ؛ بصورت
181 . بابك
ا 222 ال 201 ت = باي بك = باي (بزرگ ، بيگ ) + بك (بيگ) = بيگ بزرگ ، خان خانان ؛ بابك خرّمدين از مردان مبارز آذري آه از س
رد ي واردآ نّي عباس اي س بيست سال عليه مأمون عباسي بپا خاست و
از مقرّ خود در قلعة بابك (واقع در آليبر) لطمات زيادي به سپاه خلف
رين ع ت ه فجي رافرازانه ب ر و س ين دستگي ام افش ي
بن ك ايران ت ي ا خيان ت ب و ايران را از دست حكومتهاي عرب
مسلمان نما نجات داد و عاقب
.( حالت آشته شد ؛ همچنين پادشاه بزرگي آه اردشير بابكان (مؤسس ساسانيان) خواهرزادة او بود ( 27
182 . باتان
ان تاني در اآبات ة باس ن ريش ام ، اي ون = تم ل ، بوت
ؤ = آام ر ) ؛ بوت ن (مع ردم ، وط ة م ل ، هم ا ، آام
ان و ج تَن = مك ون و بَ = باتان و بوت
( (باخ:همدان) و لؤك باتان و آسباتان نيز آمده است ( 17
183 . باتلاق
= بات (باتماق = فرو رفتن) + لاق (اك) = فرو رفتني ، جاي فرورفتني
184 . باجّه
= باجا = دريچه ، روزنة نور ، آيوسك با دريچة آوچك
185 . باخه
ه د ... / آليل اآن بودن ه س ي باخ ط و يك ري دو ب ه
درآبگي باغا : آورده اندآ ا و توس د قورباغ ت مانن وان
دوزيس ت ، حي = باخا = باغا = لاك پش
ودمنة ترجمة ابوالمعالي
186 . باديه
عر وي در ش د . مول ه ان ي ) همريش ارداق (ظرف ا ب
الاً ب وچكتر ، احتم گ آ ت و از دي = بايده = بايدا = ظرف دهن
پهن آه از آاسه بزرگتر اس
ت ير اس وان دگر ش × زير شيرِ حيوان را با شير خوردني جناس آورده است
و بادية بياباني را با بادية ظرفي : آن يكي شير است اندر باديه
اندر باديه!/ مولوي
187 . بار
ب ي بمرات ار ) در ترآ ه (ب = بار (ترآي باستان ) = وار (ترآي
معاصر ) = دارائي ، موجودي ، سود ، بر ، ميوه ، اآنون هم آاربرد اين ريش
بيشتر ازفارسي است ( 17 ). آغاج باري = بار درخت ، بارسيز = بي بار ، بارلي = پربار
188 . باروت
ار س از انفج ه پ ره آ ادة منفج ده ، م ده ، جهن ت
(اك) = در رون دن ) + ي تن ، جهي ت دررف تن ، ازدس اق = رف
ار (بارم ت = ب و بارود = باري
بشدت حالت جهندگي دارد.
189 . باره
= بارا = بار (بارماق = انداختن ، شليك آردن ، پرت آردن از دست ) + ا (اك) = محل شليك و پرتاب ، قلعه ، دژ ، برج و دژ دفاعي آه از
بالا با دشمن مي جنگند.
190 . باز
ك ارش دوز وآل ه آ ي آ از = آس ك ب اري ، آل ل آ ق
دغ ار و عاش ل آ پسوندي آه شدت علاقه به آاري خاص را مي رساند :
دغل باز = دغ
است ؛ باز اولماق = عاشق شدن
191 . باسليق
( = باسيْليْق = باسيْل (باسيلماق = پوشانده شدن) + يْق (اك) = پوشانده ، سياه رگي زيرپوست ، شاهرگ ( 1
192 . باشلق
= باشليْق = باش (سر) + ليْق (اك) = سرانه ،آلاه ، پوشش سر ، شيربها
193 . باشي
پسوندي بمعني رئيس و متصدي و متخصص: حكيم باشي ، آشپزباشي ، قورچي باشي
194 . باغ
درخت انگور و مو ، رز ، تاآستان ، هر بسته و دسته از هيزم ( 2) ، بعدها اين آلمه تعميم پيدا مي آند به هر جاي پُر از درختان ميوه
195 . باقلا
= باغالا و باغلا از مصدر باغلاماق (= بستن)= بسته ، سربسته ، از حبوبات خوراآي آه در داخل غشائي قرار مي گيرد.
196 . باقلوا
= باغلاما= باغلا(باغلاماق= بستن)+ما(اك)= بسته آردني، نوعي شيريني
197 . بالابان
= بالا (آوچك ، ضعيف ، آوتاه) + بان (باخ: بانگ) = بانگ آوتاه ، بانگ آرام و دلنشين، از سازهاي بادي ، نوعي ني
198 . بام
= از ريشةترآي بان (= آواز ، بانگ ، بالاي خانه) آه اين ريشه در آلمة نردبان (= نرده بان = نردة بام) نيز باقي مانده است.
199 . بانگ
= بان و بانق = آواز ، پشت بام ؛ از مصدر ترآي بانگلاماق = بانلاماق (= قوقولو آردن خروس ، داد و فرياد آردن ، زِر زدن ) ؛ نون آخر
ائي گ در ج ين بان ثلاً هم ق . م ه ن ا ب است آه در
ترآي باستان استفاده مي شد ولي الآن يا به ن تبديل شده و ي (ng) بان يا
بانگ بصورت غنه
ر دو اطع ( 27 ) ه ان ق ت. در بره ده اس داختن) آم داد
راه ان يون و داد و بي اق = ش اق= باغيرم انق (بانقيرم ائي ب
اق) و در ج ده (بانلام ان ش ب
ترآيب بانگ وبان آمده است.
200 . باي سنقر/ت
ه الگي ب ال 896 ه.ق در ده س ه در س و آ راي آق قويونل
وب از ام ن يعق زرگ ؛ اب اهين ب زرگ ، ش نقر ب نقر (ه.م)
= س زرگ) + س اي (ب = ب
حكومت رسيد.
201 . بايقرا/ت
-1 باي (بزرگ) + قارا (سياه ، قوي ) = قهرمان بزرگ =
-2 بايقيْر(بايقيرماق= غرّيدن ، نعره زدن) + ا (اك) = نعره زن ، غرّان
ابن عمر شيخ بن تيمور از امراي تيمور حاآم همدان(سال 817 ه.ق)
202 . بايقوش
= باي (بيگ ، بزرگ) + قوُش (پرنده) = پرندة بزرگ ، جغد و بوم ؛ بايقوشخانه = آنايه از جاي سوت و آور
203 . بخار
= بوُخار = بوُغار = بوٌغ (هواي مه مانند آب گرم) + ار (اك) ؛ بوخور نيز از همين ريشه در عربي مشتقاتي چون تبخير گرفته است.
204 . بخش
( = بخيش = بغيش و باغيش (= عفو ، احسان) = عفو و گذشت ، از ريشه هاي ترآي باستان (باخ: پخش) ( 2
205 . بخو
اي ر پ ازاً زنجي ات ، مج ردن حيوان وق گ ردن ) = ط ر
آ و گي ه در گل اق = گري = بوْغاو = بوْغاغو از مصدر (بوغماق =
خفه آردن ، بوْغام
ستوران و مجرمان
206 . برابر
= بيرابير = بيره بير = يك به يك ، يك در مقابل يك ، پاياپاي
207 . بُرك يارق/ت
ن اچ دار ؛ رآ لاه ق د ) = آ ي ش اخته م د س ايي بلن
ورت قاچه ه بص ديمي آ = بؤرك (آلاه) + ياريْق (شكافته ، شكسته ،
قاچ دار ، نوعي آلاه ق
الدين ابوالمظفّر پادشاه سلجوقي از سال 486 تا 498 ه.ق
208 . برگه
و بلگه(باخ: بلگه و بلله)؛از همين آلمه برگ نيز استخراج شده است.
209 . بزرگ
.( = بؤزوك = بؤزو (بؤزومك = صورت قديمي بؤيومك = بزرگ شدن) + ك (اك) = بزرگ ؛ در ديوان آاشغري بزوك آمده است ( 2
210 . بزك
= بزه ك = بزه (بزه مك = آرايش دادن) + ك (اك) = آرايش ؛ بزآچي = آرايشگر
211 . بَسَق
= باساق= باس(باسماق = پوشاندن) + اق (اك) = پوشش ، سقف ،گنبد
212 . بَسقو
ت = باسقي = باس (باسماق = مسقف آردن ، استتار آردن ) + قي (اك) =آمين ، استتار بقصد گير انداختن : بطرف آوه آه سمت دست راس
پادشاه بود بسقو انداخت…/ مجمع التواريخ گلستانه
213 . بسكليدن
= وام گرفته از مصدر ترآي بسله مك (= درآغوش پروردن ، تربيت آردن ، بزرگ آردن)
214 . بسمه
يكه ي = آس = باسما= باس(باسماق = فشار دادن ، داخل آردن ) + ما(اك) =
فشاري ، ورق طلا و نقرة منقوش ، نام سابق چاپخانه ؛ بسمه چ
( زآنكه سطر چيت اورنگ هوس را مسطر است / طغرا ( 19 × آارش با بسمه باشد ، چاپخانه چي: بسمه اش رنگي ندارد ازگل بستان فقر
ازو ديده ام نقش،حيرت گرفت/ وحيد × دلم ماندازبسمه چي در شگفت
215 . بشقاب
= بوْش (خالي) + قاب (ظرف) = ظرف خالي ، از ظروف آشپزي
216 . بشكه
= بوْشقا = بوْش (خالي) + قا (اك) = توخالي ، تودار
217 . بَغ
ت ) + غ (ب واره = ف اه ، فغ تون = عبادتگ تان = بيس ي س
تان = ب داداد ، بغس و فغ و بي و باي = بيگ = خدا ، معشوقه ،
بزرگ ؛ بغداد = خ
واره (مانند / فارس) = بت مانند ، بايقوش (ه.م)
218 . بُغاز
ابق ل ، س از داردان اب ( 3) ؛ بغ ه ، ب و ، تنگ ردن ) +
از (اك) = گل ر آ و گي = بوْغاز = بوْغ (بوغماق = خفه آردن ،
بوْغاماق = گريه در گل
.( خليج را نيز بغاز مي گفتند ( 19
219 . بُغض
م و دت غ ي از ش وگرفتگي ناش ردن )+وز(اك)=گل ر آ
و گي ه در گل اق = گري ردن ، بوْغام ه آ اق
= خف وْغ (بوغم وز = ب = بوْغ
ناراحتي(باخ:بغاز)
220 . بُقچه
= بوُغچا = بوغ (چمدان ، قاب بزرگ لباس) + چا (اك تصغير) = چمدانك ، وسيلة يا پارچة آوچك براي نگهداري لباس
221 . بكتاش
ي تفاده م م اس اش ه ورت بهت گ ، بص ك بي ر ي ت ام
ان تح و بهتاش = بيتش و بيگتاش = بيگ (ه.م) + تاش (= داش= هم) = هم
بيگ ، غلام
شود.
222 . بَگتر
و بكتر = نوعي لباس جنگي آه از بهم وصل آردن چند تكه آهن آه رويش م خمل و زربفت آشيده شده است ، درست مي شود ؛ بكترپوش =
زره پوش ( 1،27 ) ؛ در برهان قاطع ريشة اين آلمه بگ (بيگ) ذآر شده است ولي معلوم نشد چرا؟
223 . بِگماز
و بكماز و بكمز = شراب ، شرابخوري ، پيالة شراب ، غم و اندوه ، مهماني ( 1،27 ) ؛ ريشه اش معلوم نشد:
اقبال گذشته را باو باز دهي/ معزي نيشابوري × آنرا آه به دست خويش بگماز دهي
224 . بلاغ
ي ا بعض ي ب ورت ترآيب مه ، بص = بوُلاق = پوُلاق = پو
(بمعناي چشمه در ترآي سومري ) + لاق (اك آثرت ) = جائي آه چشمه باشد ، چش
آلمات : ساوج بلاغ ، قره بلاغ ، آغ بلاغ ؛ احتمالاً پينار (= پونار = بونار) بمعناي چشمه هم از همين ريشه است.
225 . بلاغ اوتي /گ
در Water – Cress ورت وراآي، بص اني و خ = بولاق اوْتو = بولاق(چشمه)+ اوْت (گياه) + و (اك مضاف) = گياه چشمه،از گياهان درم
. ( انگليسي از اين اصطلاح گرته برداري شده است ( 1،25
226 . بلدرچين
را غري ( 2) آن ه آاش ده اي آ ام پرن ا ، ن اه ، دان
ين (اك) = آگ ردن ) + چ كار آ دن ، آش دن ، آگاهان ديرمك =
فهمان دير (بيل ديرچين = بيل = بيل
اليغچين تو ) ، ب يْغيْرچيْن (پرس وتر ) ، س ؤيرچين (آب ود :
گ ي ش ده م ثبت آرده است ؛ اكِ چين در انتهاي نام پرندگان ديگر
هم دي « بوُدوُرسين »
(مرغ ماهيخوار) ، لاچين
227 . بُلغار
ميش (در وبگر ، قاراش ده ، آش رهم ريزن اعلي ) = ب =
بوُلغار = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب و بلوا آردن ) +
ار (اك ف
.( گؤي تورك) ؛ از اقوام ترك باستان آه تا اروپاي شرقي حكومت آردند و آشور بلغارستان يادگار آنهاست ( 18
228 . بلغاق
يار ؛ اي بس ور و غوغ ه ، ش وب ، فتن رهم ، آش م ب =
بوُلغاق = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب آردن ) + اق
(اك) = دره
ا ه برپ ادن = فتن اق نه دن ، بلغ ا ش ه برپ ادن و
فتن وب افت ادن = آش اق افت و ، بلغ بصورت بلغاك هم آمده
است ؛ بلغاآي = واقعه طلب و فتنه ج
.( آردن ( 1،27
229 . بلغور
ردن يس آ س از خ ه پ ه آ يم پخت = بوُلغور = بوُلغا
(بوُلغاماق = بولاماق = برهم ريختن ، آشوب آردن ) + ور (اك) = گندم و جو
شكسته و ن
زرگ زدن ، هم مي زنند و مي پزند ، عموماً هرچيز درهم شكسته ، آش پخته شده از بلمه ، حرف قلمبه و بزرگ ؛ بلغور آردن = حرفهاي ب
( تهيه آردن بلغور ( 1،25
230 . بِلگا
( = بيلقا و بيلگه = بيل(بيلمك = دانستن) + گه(اك) = دانا ، دانشمند( 1
231 . بَلگه
ده ده ش اي پيچي ردن ، بمعن تند آ = بل (آشنا ، شناخته شده ،
مشخص ) + گه (اك) = نشان ، علامت ، آرم ، سند ، مدرك ( 1) ، بلگه مك = مس
(برگه ، بلله ) ، هلو و زردآلوي دونيمه شدة خشكيده (احتمالاً بؤلگه (بؤلمك = قسمت آردن) براي شيئي تقسيم شده صحيح است).
232 . بُلماج
ت ي گوش ه آش ب و بُلَماج = بوُلاماج = بوُلا (بوُلاماق = هم زدن)
+ ماج (اك) = هم زدني ، آش رقيق و بي گوشت ( 27 ) ؛ نوعي از آاچي آ
.( و آبكي است (باخ:تتماج) ( 1
233 . بلوك
به (Block) = بؤلوك = بؤل (بؤلمك = تقسيم آردن ، پارتيشن بندي آردن ) + وك (اك) = قسمت شده ، پارتيشن ، البته اين آلمه از انگليسي
فارسي آمده است. حتي ترآها نيز آنرا بولوك تلفظ مي آنند غافل از اينكه ، اين آلمه در اصل همان بؤلوك مي باشد.
234 . بَلّه
= بلله =بل(گرد شده ، بسته) + له (اك) = پيچيدني ، ساندويچ
235 . بنجاق
( و بنچاق = بونچاق ، قباله و سند ( 8) ؛ سند رسمي در دفاتر اسناد ، مدرك رسمي و قانوني ( 19
236 . بنده
= بن (من) + ده (اك) = اينجانب
237 . بو
= بو و پو = دودي آه از آتشفشان تصعيد گردد ؛ پونج (بخاري هيزمي) و پوسكولتي (دود-مود!) از همين ريشه اند.
238 . بوته
در الاً مص ات ؛ احتم ا حيوان = بوُتا و در اصل بوُتاق و
بوُداق = شاخه ، نهال آوچك درخت و رياحين آه تازه بنشانند ، بچه و فرزند
آدمي ي
اصلي اين آلمه بيتمك (= روئيدن) باشد ، آدم بي بوته = آدم ابتر و بي شاخ و برگ ، بيتگي = گياه
239 . بوران
= بوُر (بورماق = پيچاندن) + ان (اك فاعلي) = بهم پيچيده ، بادغليظ
240 . بوش
اره به انگليسي رفته و بصورت ابزار فني دوب ( Bush Bosh ) = بوْش = خالي ، از ابزارهاي فني توخالي آه البته اين آلمه ابتدا بصورت
به زبانهاي ديگر رفته است.
241 . به به
رين و دائي ت ات ابت ن آلم د . اي ي ان ه ... ترآ
=آودك قنداقي ،آودك ؛ آلمات دوتائي مانند: دادا ، ده ده ، بابا ، بي بي ،
به به ، آاآا(قاغا) ، نه ن
راحت ترين آلماتي است آه آودك مي توان بيان آند و اين ناشي از الهام گرفته شدن زبان ترآي از طبيعت است.
242 . بها
( = باها = گران ، ارزش و قيمت ( 1
243 . بهادر
( = باهادور و باهادير و باتير و باتور= قهرمان ، شجاع و دلاور( 8
244 . بي بي
= عمّه ، مادر بزرگ ، خاتون (باخ: به به)
245 . بيات
وره ن ، تؤره دن ، يارادان ، آؤچ × = بايات = باياد = باي (باخ :بيگ) +
آد (نام) = نام بزرگ ، آنايه از خدا: باياتآدي ايله سؤزه باشلاديم
ايديم / قوتادغو بيليك
246 . بيات / نان
= بايات = بايا (قبل از اين) + ت (اك) = قبلي ، چيزي آه زمان آن گذشته است ، نان و غذاي مانده ؛ باياق = زمان خاصي از گذشته
247 . بير
= يك ، واحد ؛ اللهم بير بير! = خدايا ! يكي يكي
248 . بِيرام
= بايرام = عيد ، نام آقا
249 . بيرق
رو = بايراق = در ترآي قديم باتراق ( 2) = بات (باتماق = فرو رفتن ) +
راق (اك) = فرو برده شده ، عَلَمي آه در ميدان آارزار در زمين ف
مي بردند ، پرچم ، علم ، درفش ؛ سنجاق (ه.م) نيز آمده است.
250 . بيزار
ه ي در اول آلم ده ؛ ب ير ش ان س = بئزار = بئز (بئزمك = به
ستوه آمدن ، برخود لرزيدن ) + ار (اك فاعلساز ) = به س توه آمده ، خسته ،
از ج
در فارسي مفهومي ندارد. « بدون زار » بعنوان حرف نفي فارسي نيست و اصولاً
251 . بيستون
يان = بي ستان = بي (خدا) + ستان (پسوند مكان فارسي ) = بغستان ،
عبادتگاه ، پرستشگاه ، آوهي تاريخي با يادمان هائي از زمان هخامنش
صحيح نيست چرا آه عبادتگاه ها بدون ستون نيستند! « بدون ستون » ؛ تعبير اين آلمه به
252 . بيگ
= بزرگ ، خان ، زيبا ، خدا ، شاه ؛ از ريشه هاي اصيل ترآي آه با ترآيبات مختلف زير در تاريخ آمده است: بيگ(بيگدلي)، بگ(بگتاش)،
باي(بايقوش، باي سنقر) ، بي (بيات) ، بغ (بغداد) ، فغ (فغفور ، فغواره)
253 . بيگدلي
درت فويه ، در اوج ق ان ص ه در زم رك آ وام ت ان ، از اق
د بزرگ ز مانن گ ، عزي ان بي اف) = زب ان) + ي (اك مض
ل (زب گ (ه.م) + دي = بي
بودند.
254 . بيگم
در انگليسي ، Begam = بئيگيم = بئيگ (ه.م) + يم (ضمير ملكي ، مال من) = بيگ من ، پسوند نام خانمهاي صاحب مقام ، ملكه ، بصورت
ترك ها براي احترام و محبت همراه اسم ، ضمير ملكي نيز مي آوردند ، مانند: خانيم ، بيگيم ، غلام ، گولوم ، بالام ، آييْم و…
255 . بيل
ت و در اط اس ا در ارتب ا پ ه ب را آ ت چ ا اس ة
آن پ ه ريش ي آ = بئل = آمر ، وسايل و ابزار ، گاهي ارتباطي با
بدن دارند مانند پارو در فارس
ترآي بيل با حرآت آمر در ارتباط است و براي آن نام بئل (= آمر) داده اند.
256 . بيلقان/ت
روان = بيل (بيلمك = دانستن) + قان (اك فاعلساز ) = بسيار داننده ،
دانشمند ؛ ابوالمكارم مجير الدين بيلقاني م توفّي 586 ه.ق ازمردم بيلقان ش
.( و ازشاگردان خاقاني و ازشعراي دربار اتابكان آذربايجان آه قبرش درمقبره الشعراي تبريز است ( 1
257 . بيوك
= بؤيوك = بؤيو (بؤيومك = بزرگ شدن) + ك (اك) = بزرگ ، نام آقا ؛ اين آلمه محرف بزرگ (ه.م) است.
258 . پاپاخ
اخ : اق (ب = پاپاق = قسمي آلاه بزرگ پش مي ( 1،19 ) ؛ اين آلمه
تحريف شده است چراآه مصدر پاپاماق در ترآي نداريم . شايد در اصل قاپ
قاپو) بوده باشد.
259 . پاتق
رچم ، ب پ ل نص رك ) = مح ران ت لاه افس = پا (فارس) +
توق (و توغ وطوق = بايراق ، پرچم عزا ، دسته اي پر مرغ يا دم اسب بر روي آ
( محل گرد آمدن ( 1،2
260 . پاره
اره ، = پار (احتمالاً: خُرد ، تكه )+ ا (اك) = تكه شده ، پول خرد ؛
پارچا = پار + چا ، پارچالاماق = تكه و پارچه آردن ، پارداق = تكه و پ
م ي آ ا خيل ب و ي ل و نص ي اص ي ارزش و ب اراق = ب
پارداقلاماق = تكه و پاره آردن آه اصولاً در مورد حيوانات وحشي بكار مي
رود ، پ
ي ه؟ ول ا ن وق را دارد ي اي ف ي معن ار در ترآ دانم پ
اً نمي ب . قطع ل و نص ي اص ه از آدم ب اراق = آناي و
پ ت اوغل ارزش و نيز سگ پست ؛ اي
ترآيبات آنرا در ترآي داريم آه در فارسي استفاده نمي شوند.
261 . پاشا
دهان ران و فرمان راي افس = پاشا = احتمالاً: باشا = باش (سر) + ا
(اك) = رئيس ، خان خانان ، افسر ، از ريشه هاي ترآي باستان و لقبي ب
ورت اه ؛ بص ر از پادش ي آن غي م معن ت و ه اه اس تر
از پادش ه پيش ن آلم دمت اي م ق ه ه 17،25 ). گاهي آنرا
مخفف پادشاه مي دانند در حاليك )
در انگليسي استفاده مي شود. Pasha , Pacha
262 . پالان
ت از يدني اس وعي پوش ه ن ي ب ه همگ التو آ لاس ) و پ
اخ : پ الاز (ب اس ) و پ ار (لب = پال (پوست ، پوسته ) +
ان (اك) = پوستين ، پوشش ؛ پالت
همين ريشه اند.
263 . پالتو
را غري آن الان) ( 18 ) ؛ آاش اخ: پ ند (ب ي پوش ها م
ة لباس ه روي بقي ي دراز آ اليق ، لباس تين ، آرخ وْو (اك)
= پوس ته) + ت ال (پوس التوْو = پ پ
( بصورت پارتوْ ثبت آرده است ( 2
264 . پاياپاي
ه الائي ك ر (ك اي گل در ، پ اي گئ ي : پ ل ترك
الا . مث ر ك الا در براب هم ، ك پايا پاي = پاي (سهم ، هديه )
+ ا (به) + پاي (") = سهم در برابر س
برود ، كالائي ديگر بجاي خود مي آورد).
265 . پِتِه
ي را ة آس ي ارزش ، پت درك ب = پيتي و بيتي = بيت (بيتمك =
نوشتن) + ي (اك) = نوشته ، آاغذ ،گذر نامه ، مدرك ؛ پيتيك =آاغذ پاره و م
( به آب انداختن = رازش را فاش آردن ( 18،2
266 . پُچُك
ظ اق تلف و پچق = پيچاق = بيچه ك = بيچ (بيچمك = درو آردن ، بريدن ) +
اك (اك) = وسلة بريدن ، چاقو ، آارد ( 1) ؛ الآن ترآها آنرا پيْچ
مي آنند ولي صحيح همان است آه در اشعار فارسي آمده است.
267 . پخش
( = بخيش = بغيش و باغيش (= عفو ، احسان) = احسان ، چيزي را بين مردم احسان آردن ، از ريشه هاي ترآي باستان (باخ: بخش) ( 2
268 . پرت
= پرت از مصدر پرتمك و پرتيمك (= در رفتن ، در رفتن استخوان بدن بدون خونريزي) ، از اين آلمه پرتاب هم ساخته مي شود.
269 . پرچم
ي آن ادل فارس د ، مع امل ش م ش م ه ود عل ه خ دها
ب ه بع د آ ي گفتن م را م الاي علَ ي در ب اوآوهي
وحش وعي گ وي ن م = م رجم و بجك = ب
( مي باشد ( 12 ): گاوي نشان دهند درين قلزم نگون * ليكن نه پرچم است مر او را ، نه عنبر است / اثير اخسيكتي ( 27 « درفش »
270 . پرداخت
لا دادن لا ، ج يقل و ج نائي دادن ) + داخ و داق (اك) = ص
داماق = روش = پارداق و پارداخ = پار (شفاف ، روشن ؛ پارلاق = شفاف ،
پاريل
سطح فلزات بعد از ماشينكاري يا ريخته گري … ؛ تبديل پارداخ به پارداخت در فارسي مانند تبديل آرِخ به آرخت است.
271 . پُرز
= پوروز = پور (باخ: پور) + وز (اك) = زائده ، پرز ، غشاء ميوه
272 . پَلاس
= پالاز = پال (پوست ، پوسته) + از(اك) = پوسته ، پوستين ، نوعي زيرانداز نازك (باخ: پالان):
چه انتظار ازين بيش زآسمان دارم / پروين × مرا قلّاده به گردن بود ، پلاس به پشت
273 . پلو
25 ) ؛ نميدانم چرا ترآي است؟ و مرجع مذآور تنها مرجعي است آه آنرا ترآي دانسته است. ) pilaw ؛ = پيلوْو = برنج پخته
274 . پنبه
( = پانبي = پانبيق به همين معني در ترآي باستان ( 2
275 . پور
= پور= بور= پسر ، جوانة درخت ، پورلنمك = جوانه زدن نوك شاخه ها ، ترآيبي در انتهاي فاميلها
276 . پولاد
ده و الا ذوب ش ي ب اي خيل ه در دماه ي آ ازاً آهن =
پوْلاد = بي باك ، از نامهاي قديمي ، فولاد ، آسي آه سردي و گرمي را چشيده (
5) و مج
در آب سرد ريخته مي شود تا فولاد خشك بدست آيد. اگر به تدريج دماي ذوب آاهش يابد به فولاد نرم ميرسيم .
277 . پِهِن
( = پئهين = فضولات چهارپايان ( 1
278 . پيسي
( از ريشة ترآي پيس(= بد، نامناسب ، نامرغوب) ، نوعي مريضي( 18
279 . پينار
= پيْنار = بيْنار و بوُنار = چشمه ، نام دختر ؛ احتمالاً ريشة اصلي پينار نيز مانند بولاغ عبارتست از بو (= چشمه).
280 . تا
« اي آي ت » د ده ، مانن ت آم = تاي = لنگه ، ينگه ، تك ، نظير ،
آيسه وگوني ، طرف و سو ، ساحل ، د ر متون ترآي باستان بمعني ينگه وجف
بمعني لنگة ماه آنايه از خدا ؛ تايا = آيسه يا واحد آيسه
281 . تابور
.( و طابور= تابيْر و تاوور= آتيبه ، فوج ، صف( 1
282 . تاب
وْو ت ؛ ت ه اس ين ريش ي از هم رِ دو ) در فارس ل ام
دن (فع در دوي الاً مص س ، احتم اي و نف طح ، ن = تاو و
توْو = سرعت ، شتاب ، تاب ، مس
اي م ن ادن و آ س افت مك = از نف وْودان دوش تن ، ت
ار گذاش ر آ دن و س گئدمك = سريع و باشتاب و به دو رفتن ،
توْولاماق = تاباندن و چرخان
شدن ، توْولانماق = دور زدن و علاف گشتن
283 . تابه
اوار = زرگ ، ت ن و ب نگ په ي = س و تاوه = تاوا = تاو (پهن
و بزرگ ) + ا (اك) = هرچيز پهن و باز ، ظرف باز و پهن آشپزي ؛ تاوا داش
( بزرگ و درشت و مال و جنس ( 3
284 . تات
عنوان مردمان غيرترك تحت حكومت ترك ، عموماً فارس زبان
285 . تاجيك
ك د يئنجي ك مانن ب تاجي ها ؛ ترآي اً فارس رك ، عموم
اهان ت = تاتجيك = تات (ه.م) + جيك (اك) = تاتي ، مردمان غيرترك تحت
حكومت پادش
است ، تازيك و تاژيك و تاجك هم در تاريخ آمده است.
286 . تاراج
م = تارا (تاراماق = شانه آردن ، زدودن چرك ، بهم ريختن جهت منظم آردن ، پاك آردن ، برچيدن ) + ج (اك) = پاك آردن وبرچيدن ، به
ريختن ؛ تاراق = وسيلة بهم ريزنده ، شانه ، همريشه با تراش و تاراندن
287 . تاراندن
مصدر جعلي و وام گرفته از مصدر ترآي تاراماق (= بهم ريختن جهت منظم آردن ، پاك آردن ، برچيدن ، شانه آردن)
288 . تارْوِردي
ري ، انق ري ، تنق انري ، ت ف ت ورتهاي مختل از 5000 سال
پيش بص « تاري » = تاريْ وئردي = تاريْ (خدا) + وئردي (داد) = خداداد ؛
ريشة
دينگري و تونگري در ترآي آمده است.
289 . تازي. 1
ه ها ب رف فارس دها از ط م بع ين اس ي هم د ول ب
داده بودن رك لق ه غيرت ا ب ه ترآه ود آ واني ب در
اصل تازيك (باخ: تاجيك) ؛ البته اين آلمه عن
غيرفارسها (مخصوصاً عربها) لقب داده شد.
290 . تازي. 2
ه از ن آلم = تازيْ = تاز (باخ:تاس) + يْ (اك) = سگ بي مو ، سگ شكاري
آه نسبت به بقيه سگها آم مو و لاغر اندام است . ممكن است اي
فعل امر تاختن در فارسي نيز آمده باشد ولي در فارسي چنين ترآيبي را از اسم مي توان ساخت نه فعل.
291 . تاس
( = تاز = موي سرريخته ،آَل ، از ريشه هاي قديمي ترك ؛ تازقوي = گوسفند بي شاخ ( 2
292 . تالار
= تالوار = ايوان ، آلبة دهقاني ؛ تالواردا توْي ساليبلار = در ايوان عروسي
گرفته اند . طالار (معر) ، آلبة چوبي ( 1) ؛ از همين معني اخير
مي توان فهميد آه اين آلمه سابقاً در مفهوم ديگري استفاده مي شد.
293 . تالان آردن
از مصدر تالاماق (= غارت آردن ، چپاول آردن) = غارت ، چپاول ؛ تالانچي = غارتگر
294 . تام
ام و … امّ ، اتم ام ، ت و توم = آامل ، در ترآي باستان نام آقا ؛
تاماي = ماه آامل ، از الهه ها ( 2،17 ) ، احتمالاً اين ريشه به عربي رفته
و تم
از آن مشتق گرفته شده است.
295 . تانري
= خدا ، اين ريشه از 5000 سال پيش بصورتهاي مختلف تانري ، تانقيري ، تونقوري ، تونگري و تاري در ترآي استفاده شده است:
يلواج شناس تنگري جوي / خاقاني × هر يك عجمي ولي لغزگوي
296 . تاوان
= تاو (بزرگ ، مال و جنس( 3)) + ان (اك) = معادل با مال و جنس ، خسارت ، جريمه
297 . تُبره
= توْربا = آيسة بزرگ :
بخرد توبره براي ايشك / دهخدا × زر نابش فتد به آف بي شك
298 . تُپاله
( = توْپالا = توْپپالا = توْپمالا (توْپمالاماق = گرد آردن ، گرد آوري آردن ، جمع آردن) = گرد شده ، پشكل گوسفند ( 3
299 . تپانچه
ه ي الآن ب ود ول ت ب ف دس ا آ ربه ب يلي و ض ي س
ه معن ديم ب = توْپانچا = توْپان (= تپن = ضربه زننده ) + چا (اك)
= ضربه زنندة آوچك ، ق
.( سلاح آمري گويند ( 12
300 . تپاندن
يل در اص ب مص ربان قل اي ض دن در معن دم . تپي حالت
متعدي از مصدر جعلي تپيدن (تپمك = داخل شدن با فشار ). مانند: از سرما زير
پتو تپي
فارسي است و نبايد با اين مصدر جعلي اشتباه گرفته شود.
301 . تُپُق
= توْپوُق = مچ پا ، قوزك پا ، لكنت زبان ، چاق ؛ تپق زدن = حرف بي اراده زدن ؛ احتمالاً اين آلمه ثقيل شدة تپيك (لگد ، رو پا) باشد.
302 . تپمه
= تپمه = تپ (تپمك = چيزي را بزور داخل آردن) + مه (اك) = چپاندني ، اصطلاح نظامي
303 . تپّه
م اطع ( 27 ) ه ان ق ت . بره ده اس در آتاب دده قورقود
بمعني آسيكه در پيشاني يك چشم دارد آم « تپه گؤز » ؛ = تپه = سر ، فرق ،
قلّه ، هيكل
آنرا ترآي مي داند. نمي دانم با مصدر تپمك (= تپاندن) چه رابطه اي دارد.
304 . تُتُق
مان يد ) ، آس تقش راپوش = توُتوُق = توُت (توتماق =گرفتن ،
پوشاندن ) + اُوق (اك) = ابر سياه (هواي تتقي) ، پردة پياز (تتق پياز) ،
چادر (ت
(تتق سپهرگون ، تتق نيلي) :
روز آجا باشد همتاي شب؟ / مولوي × شب ، تُتُق شاهد غيبي بُود
مستانه نقاب زرخساربرآشيم/حافظ × سّرخداآه درتتق غيب منزويست
305 . تتماج
اي راي آش در جاه اج ب رگ ( 1،27،19 ) ؛ اكِ م ا آرد ، آش ب
ي ب ه ، آش ا (اك) + اج (اك) =گرفت رفتن ) + م اق = گ وُت
(توتم اج = ت = توُتم
اج ش ه تتم ديگر هم ديده مي شود : اُماج (ه.م) و بلماج (ه.م). بعيد
نيست آه آج همان آش باشد . يعني: آشِ توتما ، آش بولاما ، آش اوْوما: چونك
خشم گيرد،مهرها را بردرد/مولوي × دهد،او آم خورد
306 . تخم
د ، ذر ، فرزن ي ، ب ري ، زادن = توْخوم = توْغوم و دوْغوم =
دوْغ (دوْغماق = زائيدن ، تكثير آردن ، زياد شدن) + وم (اك) = فزوني ، تكثي
خلف ، در اصل نقش تخم نيز همان تكاثر و ازدياد آردن است.
307 . تُخماق
ك = ك (= دؤگم دة دؤيم ل ش الاً ثقي ه احتم ن آلم اس ؛
اي ا لب ت ي دن گوش = اسم و مصدر توْخماق (= زدن ، آوبيدن ) =
افزارچوبي براي آوبي
تؤگمك = توْخماق) است.
308 . تر
= عرق ، خيس ، نم و رطوبت ؛ ترلمك = عرق آردن و خيس شدن
309 . ترخون /گ
در انگليسي Tarragon = ترخون و ترخان = از گياهان ؛ بصورت
310 . تراش
ه در ن آلم = تاراش = تارا (تاراماق = شانه آردن ، زدودن ، پاك آردن )
+ اش (اك) = وسيلة تميز آردن و زدودن ؛ از ديگر ريشه هاي اي
فارسي داريم : تراشيدن ، تاراج ، تاراندن ، تراشه ، تريشه
311 . تَرْك
ي رار م ا ق ود را آنج ات خ واره ملزوم = تر (ترمك = جمع
آردن ، بار آردن ) + ك (اك) = جاي بار ، ترك اسب و د وچرخه و موتور آه س
دهد ، پشت زين
312 . تُرك
زل ه درغ ت البت اس « ين اآن ويكجانش وم س ق» ي ه معن
وُروُق (= دوروق) ب دة ت ف ش دين خفي ه آي انم عادل ا
بنظرخ ه بن وروك ، آ ورك = ت = ت
فارسي لغت تُرك آنايه از زيبارو است:
اگر آن ترك زنجاني بدست آرد دل مارا
به خال هندويش بخشم مغان و آستارا را !
313 . تُرآان
تباه ه اش را ب ي آن ت ول ده اس و تَرآان = تارآان =
عنوان بانوي دربار ، لقبي ارجمند براي خانمها ، اين آلمه در ترآي قديم
بهمين صورت آم
تُرآان مي گويند.
314 . تُرآمن
ي د ول رك بودن اني ت ر زب ه ازنظ اني آ وان مردم
رك ، عن = تورآمان = تورك (ترك) + مان (شبيه ، قوي ، اك مبالغه ) = شبه
ترك ، خيلي ت
ظاهرشان با ترآهاي اوغوزي فرق داشت.
315 . تسمه
( = تاسما = تاس (قاب فلزي پهن ، شئي دايروي) + ما (اك) = جسم حلقوي ، چرم خام ( 1) ، موي شانه آرده ؛ طسمه (معر) ( 27
316 . تشك
= دؤشه ك = دؤشه (دؤشه مك =گستردن ، پهن آردن) + ك (اك) = پهن آردني ،گستردني
317 . تُغار
( = تاغار= داغار= ظرف سفالي يا گِلي براي ماست وخمير ، واحد وزني تقريباً برابر با 10 آيلوگرم ( 1
318 . تفنگ
ا ين ترآه ديم در ب د ، ق وت آنن ا آن ف ه ب يله اي آ
ي ، وس وت آردن ان ) + اك (اك) = ف اد ده = توفه ك = توف
(صداي فوت آردن با دهان ، ب
چنين رسم بوده آه داخل چوبي را خالي مي آردند و شئي ريزي در داخل آن قرار مي دادند و با فوت آردن در داخل چوب ، پرندگان را مي
ذاري ه ك و دووه ك نامگ ا توف رك ب ات الت زدند (مانند
همانكه شاهدانه را در داخل بدنة خودآار گذاشته و بزنند ). اين وسيلة ساده
در ديوان لغ
( شده است ( 2
319 . تك
= تنها ، ساده ، يك ، حرف فاصله ، مانند ، انتها ( 25 ) ؛ تكم = تنهايم ،
زنجانا تك = تا زنجان ، آيتك = مانند ماه ، قويو تكي = ته چاه
320 . تكاب / ج
= نام جعلي تيكان تپه (تپة خاردار) از شهرستانهاي آذربايجانغربي
321 . تكش/ت
ك (ه.م) ه اش ت ايد ريش اهي ( 5) ؛ ش لةخوارزم ش لان از سلس
ل ارس ن اي دين ب = تكيش = تك (ه.م) + يش (اك) = بي همتا ،
ابوالمظفر علاءال
باشد:
آه اينرا نبايد به آس بازگفت/سعدي × تكش با غلامان يكي رازگفت
322 . تكلتو
د د ، نم ي اندازن ب م = تك آلتيْ = ترك آلتيْ = ترك (ه.م ،
زين ) + آلت (زير) + يْ(اك مضاف ) = زير زين ، نمدي آه زير زين بر پشت اس
( زين ، آدرم ( 1،25
323 . تكمه
= تيكمه = تيك (تيكمك = دوختن) + مه (اك) = دوخته ، دگمه
324 . تكّه
ه د ب ي آن دا م يم پي دها تعم ه بع ردن آ له آ
= تيكه = تيك (تيكمك = دوختن ، بستن ) + ه (اك) = دوختني ، در اصل مقداري
پارچه براي وص
.( هر چيز آم مقدار ، لقمه ، قطعه ، در ترآي باستان تيكوْ آمده است ( 2
325 . تَكه
= ته آه = بُز نر ( 1) ؛ تكه ساققالي = ريش بزي
326 . تگين
ين وبك تگ د: س ا 582 ه.ق) مانن وي ( 367 ت اهان غزن وان
پادش ي ، عن اي ترآ وندي در نامه ب ، پهلوان،پس وش ترآي
اهزاده ، خ ين= ش و تك
گر مثل طوغانش گويد يا تگين/ ناصرخسرو × (سبكتكين) مؤسس سلسلة غزنويان ، آلپ تگين: پند از هرآس آه گويد گوش دار
327 . تِل
( = تئل = زلف سر ، آاآل ، موي جلوي سر ( 25
328 . تلاش
=) « متلاشي » = تالاش = تالا (تالاماق = جنب و جوش آردن ، دنبال چيزي گشتن) + اش (اك) = جنب و جوش ، پي چيزي رفتن ؛ مصدر
تلاش آننده) در عربي نيز از همين ريشه است.
329 . تليشه
( = تيليشه = تيلي (تيليمك = خُردآردن ، بريدن) + شه (اك) = خرده ريزه ، خردة چوب وآاغذ ( 1
330 . تمشك
( = تؤمشوك = درختچه اي و نوعي خوردني پرنده ( 2
331 . تُمغا
= تومغا و دامغا = دام (دامماق = چكيدن) + غا (اك) = چكيده ، مهرهاي شاهانة قديمي آه بوسيلة چكاندن يا پرس جوهر يا داغ آردن بدست
ر ا = مه ارا تومغ ا = ق ره تمغ ا ، ق الاي طوماره رخ
در ب ا جوهرس مي آمد ، داغ ، مُهر ، نشانه ، تهمت ؛ آل تمغا =
مهرسرخ ، مهرشاهانه ب
شاهي با جوهر سياه: خون بدخواهان او آل است و برحكم ازل* آنچنان حكم آل تمغا برنتابد بيش از اين/ سلمان ساوجي
چهار امير را معين فرمودو هريك را قراتمغائي عليحده…/ تاريخ غازان
332 . تن
( = وجود و بدن ؛ آلمة اصيل ترآي ( 18،2
333 . تُنبان
= تومان = توما (توماماق = پوشاندن) + ان (اك فاعلساز) = پوشاننده ، پوشانندة تن و عورت ، شلوار زير
334 . تنبك
( = تومروك در ترآي باستان ، از سازهاي ضربي ( 18،2
335 . تُنُك
= تونوك = تون (آم ناي ، ضعيف) +وك (اك) = ظريف ، نازك ، شكننده ؛ تنكه = شلوار ضعيف و آوچك
336 . تُنُكه
= تونوآه = تون (ضعيف ، آم ناي) + وك (اك) + ه (اك) = آوچك ، شلوارك ، شورت ، باخ: تنك
337 . تُنگ
= تونگ (مأخوذ از تونج = آلياژ مس و روي) = آوزة دهن تنگ ، ظرف ظريف گردن براي شربت خوري
338 . تنور
ور لي تن ة اص ت ، وظيف ه اس ين ريش نم ) از هم امو
(= جه وزاندن ) ؛ ت و تنّور (معر) = تندير در ترآي = تمدير (تمديرمك و
تامديرماق = س
.( نيست( 18 « نور » نيز حرارت دادن است نه نور دادن و در اصل چندان هم نور نمي دهد لذا ريشة اين آلمه
339 . توپ
ه ) اخ : تپال توْپ = نوعي سلاح جنگي ، بستة پارچه ، وسيلة بازي ( 1)
؛ اين آلمة اصيل ترآي در ترآيبات زيادي آمده است . مانند: توپمالا (ب
، توپوز ، تپانچه ، توپارلاماق (باخ: توپيدن)
340 . توپوز
= توْپوز = توْپ (گرد) + وز (اك) = گردگون ، آلت آهني آه سرش مانند چماق گرد است ، گرز ، دُبّوس (معر)
341 . توپيدن
مصدرجعلي فارسي آه از توپ ترآي تشكيل شده است ؛ توْپارلاماق = به توپ بستن ، مانند توپ سر آسي داد زدن
342 . توتك
( = توتوك = توت (توتمك = دود آردن ، سوختن) + وك (اك) = سوخته ، فراق ( 3
343 . توتون
تو ) و دود و (توس ك ) و توتس توله م ك (= توس وله م ين
توتس اآو ؛ همچن وع تنب ردن ) + اون (اك) = دود ، ن = توتون =
توت (توتمك = دود آ
(توت) همريشه با توتون هستند.
344 . توختن
در افتن مص از مصدر ترآي توخوماق (= بافتن)،احتمالاً دوختن هم از
همين ريشه است ؛آينه توزي = آينه توختن =آينه بافتن ؛ در فارسي ب
معادل آن مي باشد. البته معناي توختن در فارسي تعميم يافته است.
345 . تور
( = توْر = شبكه ، دام ، از ريشه هاي قديمي ترآي ( 2
346 . توران
د ين بودن هر نش ين و ش وم يكجانش ون ق ا چ رك ه ت
، ت = توُر(تورماق يا دورماق = ماندن ، حرآت نكردن ) + ان (اك فاعلساز )
= مانده ، ثاب
سرزمينهايشان توران خوانده مي شد ؛ همريشه با تُرك
347 . تورج
رين ام بزرگت ر ) ؛ ن ك ، درّاج (مع بيه آب ي ش دة و حش
توار ، پرن م واس دن ) + اج (اك) = محك اق = يكجامان =
توُراج = توُر (تورماق يا دورم
:( پسر فريدون آه توران منسوب به اوست ( 1،2،19،27
( الا تا نام سيمرغ است و طغرل/ منوچهري دامغاني ( 27 × الا تا بانگ دراج است و قمري
348 . توسن
= توْوسان= توْوسا(توْوساماق = چست و چابك رفتن)+ ان (اك فاعلي) = چست و چابك رونده ، سرآش ؛ توْوسون = وحشي و رام نشده
349 . توك
( = توك = مو ، دسته مو يا پشم ، موي پيشاني ، آاآل اسب ( 1
350 . تولك
اي زي و درآوردن پره ر ري ازه ) + ك (اك) = پ ر ت ش پ ر و
روي ردن پ ين ب = تولك = توله (توله مك = صاف آردن ، زدودن پَر
زائد ، از ب
جديد ، پرريزي ابتدائي جوجة پرنده
351 . تومان
× ا ين ثن ومن م ه، ت ودو ايل وش ئ = تومن = ده هزار ،
واحد پولي معادل ده هزارلير ؛ تومن مين = ده هزار هزار = يك ميليون ،
بيشمار: ئوآ
اوغان بير باياتا اونا يوخ فنا / عتبه الحقايق
352 . توي
( =توْي = عروسي وجشن ، در ترآي باستان بمعني مجلس ، بصورت طو و طوي به عربي رفته است ( 1،25،18
353 . ته
ا ك = ت ا ت اه، زنجان ه چ ي = ت ده؛قويو تك تفاده ش
ز اس ك ني ي ت ات فارس زي ، در ادبي ه چي ا الي ا ،
منته ط ت = تگ و تك و ته = انتها ، حرف رب
زنجان:
گرچه جو صافي نمايد مرترا/ مولوي × در تگ جوهست سرگين اي فتي
354 . تيپا
= تيپا و تيپاق (معادل تپيك در ترآي جغتائي) = با زور زدن ، لگد
355 . تير
از مصدر تيره مك (= ديره مك = پايه آردن ، لَم دادن) ، باخ: ديرك
356 . تيز
= تئز = سريع ، تند ؛ البته شايد تيز براي لبة چاقو ترآي نباشد ولي در اصطلاحهائي مانند تيز رفتن (تند و سريع رفتن) ترآي است.
357 . تيشه
= دئشه = دئش (ديشمك = تراشيدن سنگ با تيشه ، تيز آردن دندانة داس) + ه (اك) = وسيلة تراش سنگ
358 . تيليت
ده در = تير يا تيل (تيلمك و تيرمك = بريدن طولي ، بريدن ) + يت (اك) = برش طولي خورده ، برش شده ، تكه نانهاي بريده شده و خيس ش
ه د آ ي آي ت م ا) بدس ل + ت ا (تيْ ة تيْلت اق
آلم در تيْلم ل از مص ظ ثقي ا تلف ين ب ده همچن آب
گوشت ؛ تيريد نيز از مصدر محرف تيرمك بدست آم
ترآها غالباً تلفظ اخير را مورد استفاده قرار مي دهند.
359 . تيماج
د در باش = توُماج و توُماش = توما (توماماق = پوشاندن) + اج (اك) =
پوشش ، چرم دباغي شده ، پوست تميز شدة بز ( 1) ؛ اگر از اين مص
وجه تسميه اش را نمي دانم.
360 . تيمار
ة ي پيروزمندان = توُمار= درك يك شخص ، خدمت به درمانده بامحبت نه
ترس ( 7) ، نام خانم ؛ تومار خانم آه آوروش استيلاگر را در جنگ
.( تدافعي در حوالي جيحون از پاي درآورد( 20
361 . تيمور
د و تَمور = توْموُر = دمير = آهن ( 2) ، مردآهنين ، لقب امير تيمور
گورآاني يا تيمور لنگ ؛ دمير براي آهن و تيمور براي مرد آهنين مانن
پولاد و پولادين درفارسي و استيل و استالين در انگليسي است:
سلطان تَمر آنكه چرخ را دلخون آرد
( وز خون عدو روي زمين گلگون آرد/ فرهاد ميرزا ( 27
362 . جاجيم
حبتهاي يم را در ص ه ج اف ب ر آ ش ، تغيي م (اك) = پوش
يدن ) + ي ك = پوش ديمي گئيم ورت ق ك = ص ز (آئزم زيم
=آئ = جئجيم =آئجيم =آئ
روزانه هم مي توان ديد:آئچل - چئچل ، آوچه - چوچه
363 . جار
= قشقرق؛جار وجنجال= داد وبيداد ، جارچي = خبردهنده ، خبرچي
364 . جُربُزه
= جوربوز = گوربوز = تنومند و قوي ، با شهامت ؛ فلاني جربزة (شهامت ، قدرت) اين آار را دارد.
365 . جر دادن
مصدر جعلي از مصدر ترآي جيرماق (= پاره آردن)
366 . جرگه
( = جؤرگه = چؤرگه = چؤر (= صف ، رديف) + گه (اك) = به صف ، به رديف (باخ: چريك) ( 2
367 . جغَتاي
( = جوغاتاي = جوغ (بچه، باريك و آوچك) + ا (به) + تاي (مانند) = آودك وش ، نام اصلي سيمينه رود ( 5
368 . جقّه
و جغه و جيقه = جيققا و جيغا = جيق (چيْغماق و چيخماق = سر برآوردن) + قا (اك) = سر برآوردني ، تاج ، هر چيز تاج مانند يا پر آه به
.( آلاه نصب آنند ( 1
369 . جُلّ
= چوْل و جوْل = پالان ، پوشاك ، پوشاك چهارپايان ؛ جوْلون سودان چيخارتدي = (آنايه از بزور حاجت و نياز خود را برآوردن)
370 . جلگه
= جؤلگه = چؤلگه = چؤل (باخ: چول) + گه (اك) = جاي فراخ و هموار و صاف
371 . جلو
= جيلاو وجيلوْ = پيش ، افسار اسب آه در جلوي صورتش مي بندند ( 1) آه بعداً اين آلمه تعميم پيدا مي آند به هر چيز آه پيش باشد.
372 . جوال
= جوُوال و چوُوال = چوُخال و چوُخا = زير انداز يا پارچة پشمي ، بالاپوش نمدين چوپانها؛چوُخار=زره آهنين جنگي روي اسب يا سرباز
373 . جوجه
= جوجه = جو (صدا) + جه (اك) = جوجو آنندة آوچك
374 . جور
= جور = گونه ، مناسب ؛ بوجور = اينگونه ، جورله مك = جور آردن ، جورلش مك = جور شدن
375 . جوشيدن
م ايد ه رد . ش ي گي رار م تفاده ق ورد اس ور م ه
وف ان ب ر دو زب ه در ه ت آ ترك اس درهاي مش جوشماق
در ترآي و جوشيدن در فارسي از مص
فارسي باشد چون در ترآي مصدر قايناماق هم در اين معني داريم ؛ جوش = بجوش ، جوشدي = جوشيد
376 . جوق
اق = چوُغ و چوْخ و جوُخا و چوْخا و جوُغ = زياد ، گروه ، جمعيت بسيار زياد ؛ در ترآي معاصر چوخ استفاده مي شود و نيز جوْوقا قورم
بسته از جوق زنان همچوماه/ مولوي × = تجمع آردن ؛ باخ: سرجوخه: پاي او مي سوخت از تعجيل و راه
عجب اين قهقهه ازحورجنان مي آيد/مولوي × عجب اين غلغله ازجوق ملك مي آيد
377 . جوله
و جولا=جوْلا= بافنده. همريشه با جلفا: ديبه ها بي آارگاه و دوك و جولا بافتن * گنج ها بي پاسبان و بي نگهبان داشتن / پروين اعتصامي
378 . جيران
( = جئيران = مارال ،آهو ( 1
379 . جيك
ؤك ك = ب ردد ؛ بي ت برگ = حالتي آه در بازي ، قاب (آشيق ،
اُشتق) در گودي بخوابد و پشت آن رو شود (برعكس بؤك) ، حالتي آه لاك پش
، جيكين - بؤآونون بيليرم = جيك و بيك او را مي دانم
380 . چابك
( صورت قديكي آن( 2 « شابوك »، = چابوُك و چئويك=زرنگ و آاردان
381 . چاپار
= چاپ (چاپماق = تاخت آردن) + ار (اك فاعلساز) = اسب تازنده ، پستچي ، سيستم رساندن نامه در سابق
382 . چاپيدن
تاخت وتازآردن) =) « چاپماق » مصدرجعلي فارسي وام گرفته از مصدر ترآي
383 . چاتاغ
وجاتاغ = چاتاق = چات (چاتماق = بارآردن) + اق (اك) = بار ، چيزي آه بار را تحمل آند ، تختة سوراخدار بر سر ستون خيمه:
( جاتاغ خيمة تو سزد از سپر بدر/ سوزني ( 19 × اي خيمة تو به ز بهشت برين بقدر
384 . چاتلانقوش/گ
ي دم م زارع گن ار م ه در آن ان آ اخة يكس و چاتلاقوچ
= ميوة درخت پستة وحشي آه از آن ترشي درست مي آنند ( 1) ؛ بوته اي با ساقه
و ش
رويد و روستائيان از آن بعنوان جارو استفاده مي آنند.
385 . چاتمه زدن
م = چاتما = چات (چاتماق = بار آردن ، روي هم سوار آردن ، روي هم گذاشتن ، بهم رسيدن ) + ما (اك) = روي هم سوار آرده ، روي ه
گذاشته ، در اردوها اسلحه ها را سه تائي بصورت هرم چيدن تا از سو استفادة انفرادي آن جلوگيري شود.
386 . چاخان
= چاخ (چاخماق =؟) + ان (اك فاعلساز) = شارلاتان ، فريبنده ، لاف زن
387 . چادر
= چاتيْر و جاتيْر و جاجيْر ودر غزي جاشيْر = خرگاه ، خيمه ، چادر ( 2) ، همريشه با چتر (ه.م)
388 . چارق
= چاريْق = آفش ساق بلند آه بندها در ساق بسته شود ؛ احتمالاً در اصل ساريْق (ساريْماق = پيچاندن ، بستن) باشد :
چارقت دوزم زنم شانه سرت/مولوي × تو آجائي تا شوم من چاآرت
389 . چاق. 1
( = چاغ = سلامتي ؛ حالت چاغه؟ = حالت خوب است؟ ، دماغ چاق = خوب مزاج ( 1
390 . چاق. 2
( = چاغ = زمان ؛ چاغ آدم در بهشت لايزال … ( 1
391 . چاق. 3
( = چاغ = درشت هيكل ( 1،25
392 . چاقالو
ب ه ترآي د آ ي نماي د م رش ؛ بعي يده و ت ايد نرس
= چاغالي = چاغا آلي = چاغا (بچه و نورس در ترآمن ه ا) + آلي (آلو) = آلوي
نورس و ش
اين آلمه بصورت چاغ + آلي (آلوي چاق ؟) باشد.
393 . چاقو
= چاققي و چاغيْ = چاغ(چاقماق = بريدن) + قي يا يْ (اك) = بُرنده ، وسيله بريدن،چاققي چي= چاقوآش،همريشه با چاك چاك و چكاچاك
394 . چاك چاك
= چاق چاق = بريده بريده ، چاك دامن = شكاف و بريدگي در طرح دامن (باخ: چاقو)
395 . چاآر
( صورت عربي اين ريشه است ( 1 « شاآر » ، = چاآير= نوآر
396 . چال
( = اسبي آه داراي موهاي سرخ و سفيد است ، بچة شتر ، ريش سيا ه و سفيد ( 1،27
397 . چالاك
= چالاق = چال (چالماق = تلاش آردن ، جدال آردن) + اق (اك) = تلاشگر ، رزمجو
398 . چالانچي
( = چال (چالماق = نواختن ، زدن) + ان (اك فاعلي) + چيْ (اك شغل) = نوازنده ، خواننده ، سازندة ساز ، ساز زن ( 1
399 . چالش
= چاليْش = چال (چالماق = زدوخوردآردن) + يْش (اك مفاعله) = زد وخورد ، دعوا با هم ، جنگ :
ور نبودي زخم و چاليش و وغا / مولوي × ور نبودي نفس و شيطان و هوا
400 . چاوش
ا داد ر ب ر ، خب ام ، خب داگفتن ) + وش (اك) = پي = چوْووش
= چوْو (چووماق = خبر دادن ، شايعه آردن ، خبري را با آب وتاب و سر و ص
و فرياد ، شخصي آه آواز بخواند و جلوي آاروان برود :
چوووش لارين گلرسسي صداسي/ شهريار × حيدربابا! قاراچيمن جاداسي
401 . چاويدن
مصدر جعلي فارسي و وام گرفته از مصدر ترآي چوْوماق (= فرياد آردن ، شايعه پراآني آردن ، خبر دادن) ؛ چاو چاو = شور و غوغا:
چاوچاوان درت چونان است/سمرقندي × مرغ ديدي آه بچه زو ببرند
402 . چاي/ج
د ود مانن ي ش ه م م گفت ئي ه اي و س ي س ر ترآ
اي ديگ ه ه اي ؛ در لهج اي ، قوروچ ي چ ي : آج =
رودخانه ، پسوندي در انتهاي اسامي جغراف
رودخانة يئني سئي(رود جديد) در چين(باخ: سيل)
403 . چپار
= چاپار= ؟ ، عموماٌ هرچيز دورنگ ، ابرش ( 1،19 ). ريشه اش اگر همان چاپماق (= چاپيدن) باشد ارتباطش معلوم نيست.
404 . چپاندن
ده رّف ش = تپاندن = مصدر جعلي فارسي و وام گرفته از مصدر ترآي تپمك (= بزور فرو آردن). در ترآي هم اين فعل بصورت چپمك مح
و همان طور آه تپيك از تپمك گرفته شده است ، چپيك (آف زدن) نيز از چپمك اشتقاق يافته است.
405 . چپاول
= چاپوْوول = چاپوْ (ه.م) + وول (اك) = تاخت و تاز، يغما
406 . چپِش
( = چپيش = بچة بز شش ماهه ( 1
407 . چپق
يدن يلة آش د ( 27 ) ، وس ي زنن ان م ه بدنش ا ب دن
گاوه راي ران دمكاران ب ه گن وچكي آ تي آ ه ، چوبدس ك
، ترآ ازك و باري = چوُبوُق =شاخة ن
در فرانسه استفاده مي chibouk توتون و تنباآو ( 1) ؛ احتمالاً در اصل چؤپوك (چؤپ + وك = چوبي) بوده و بعداً ثقيل شده است . بصورت
.( شود ( 27
408 . چپل
و چفل = چوه ل = احتمالاً چپ ال = چپ (فارسي) + ال (دست) = چپ دست (در نوشتن) ، آج دست (در اخلاق) ، آنايه از آدم نادرست
(1)
409 . چپو
= چاپوْ = چاپ (چاپماق = چاپيدن ، تاختن) + وْ (اك) = غارت ، تاخت ؛ چپوچي = غارتگر
410 . چتر
ادر ، در ا چ ه ب يده ، همريش م رس = چه تير = چاتير= چات
(چاتماق = بار آردن ، انداختن روي چيزي ، بهم رسيدن ) + ير (اك) = بار ، به
چادرصحرائي و چتر در مرآز آنها پارچه بهم مي رسد. همچنين در چاتمه (ه.م) با قنداق سه اسلحه روي زمين و سرشان بهم مي چسبد
411 . چِچك
( = چيچك = غنچه ، گل ( 1
412 . چخماق
در ن مص = چاخماق هم اسم و هم مصدر (= درخشيدن ، جرقه زدن ، آوبيدن ميخ ، درخشنده و جرقه زننده ) ؛ شاخماق صورت قديمي تر اي
يدن ي آش دن در فارس در چكان تفادة مص وارد اس ي از م
رق زد ، يك د و ب دي = رع ك چاخ رق زد ، شيمش د و ب
اخدي = رع است ، ايلديريم ش
ماشة اسلحه است آه در اين معني در اصل چخاندن (از چخماق) است.
413 . چخيدن
ي تفه ام م تيزه از آن اس گ و س مصدر جعلي از مصدر ترآي چخماق
(= چاقماق = بريدن ، زد و خورد آردن ) ؛ در فارسي بيشتر مفهوم جن
شود ( 27 ) ؛ همريشه با چاقو (ه.م): ما را بدان لب تو نيازست در جهان * طعنه مزن آه با دو لب من چرا چخي؟/ آسائي مروزي
ولي عشق تو غالب مي نمايد / عطار × بسي با عشق تو عقلم چخيدست
414 . چدن
رف اب = ظ ون ق ت ؛ چوي داول اس = چوُدان = آهن آبديده ؛
چووون / چويون / چوزون نيز در تاريخ آمده است آه درح ال حاضر چويون مت
فلزي (لعابي)
415 . چراغ
= چيْراق = چيْر (چيْرماق = چيْريْماق = سو دادن) + اق (اك) = سوسو آننده ، نوردهنده
416 . چِرك
= چيرك = چير (چربي و روغن) + ك (اك) = چرك بدن آه حاصل رسوب چربي بدن به لباس است ، الآن هر مايع لزج و ناپاك
417 . چُرك
( = چؤره ك = نان ( 1
418 . چروك
= چوروك = چورو (چورومك = پژمرده شدن ، پوسيدن) + ك (اك) = پژمرده ، پوسيده
419 . چريك
ت تفاده قرارگرف ورد اس ز م ا ني دآه در اروپ امل ميش
ش « ده ب دوره ندي دة داوطل رزمن » ه ري ب م هج رن ده
در ق « ري ي چئ يئن » و « ري چئ »
( گفته است ( 1،2 « چريق » آاشغري نيز به سرباز و رديف و صف
420 . چُغُل
ي ود ، چُغُل ي ش تفاده م م اس وُوول ه ي ؛ چ ي ،
جاسوس = چوْوغول و چوْوول = چوْ و (شايعه ، خبر ) + غول (اك) = شايعه
پراآني، خبرچين
( ات را مي آنم = به همه اطلاع مي دهم ، چغلچي = خبرچين ، نمّام ؛ غياث اللغات نيز آنرا ترآي مي داند ( 19
421 . چغندر
د ه قن = چوغوندور و چوآوندور = چوك(چوآمك=درخاك فرو نشستن ) + ون (اك) + دور (اك) = پنهان در خاك ، گياهي با ريشة غده دار آ
از آن بوجود مي آيد. قديم هر دو مورد استفاده شده است .
422 . چقچقي
.( = چاقچاقي = قسمي ساز آه از چوب سازند ( 1
423 . چقَر
ايد د و ش گ را گوين = چاخار = احتمالاً همان چاخير (= شراب) ،
شرابخانه ، ميخانه ، ميكده ؛ چاخير در اصل آبي و يا آبي - خاآستري رن
بسوي مدرسه سيفي نمي رود ز چقر/ سيفي × بخاطر رنگ شراب چنين ناميده شده است : زواقفان چو نداند آه يار درچقر است
424 . چَك
از مصدر ترآي چكمك(= آشيدن)= آشيده ، سيلي ، شپلاق ، تپانچه
425 . چِك
اهيم در ين مف ا هم ت و ب ي اس وني ترآ ر آن ن واژة
فراگي ت اي = چئك (چئكمك = آشيدن) ؛ برهان قاطع ( 27 ) تنها مرجعي
است آه معتقد اس
فرانسه) ، صك و شك ) cheque ، ( انگليسي ) Check . ترآي استفاده مي شد : گره (عقده) ، بند ، دفتر ، ورقة گواهي ، قباله ، امضاء ، بخت
ازين پس × (عربي) ؛ حتي هزار سال قبل از اروپائي ها ، اين آلمه با همين مفهوم به شاهنامه هم رفته است : به قيصر سپارم همه يك به يك
نوشته فرستم و چك/ شاهنامة فردوسي
426 . چكاچاك
ي ين ترآيب ي چن = چاقاچاق = چاق (چاقماق = بريدن) + ا (اك بين
دوفعل مشابه براي نشان دادن تكراريك عمل ) + چاق = بِبُرببر ، در ترآ
ه ن آ لم ق . اي ه چ ريم آ ه بگي م نتيج ه از روي آن ه
براي چكاچاك صحيح نيست آ « صداي بهم خوردن شمشيرها » زياد استفاده مي
شود . تعبير
يك مفهوم است نه يك صدا وآاملاً مسمّي مي باشد (باخ: چاقو).
427 . چكّش
تن ، از يلة شكس دي ) = وس رط بن = چككوش و چاققيْش از مصدر
چككوشمك يا چاققيْشماق (= شكستن ، شكستن استخوان جناغ مرغ براي ش
د ي دانن يدن ، زدن ) م ك (آش در چكم را از مص م آن
اهي ه د ( 27 ) ؛ گ ي آنن تفاده م ربه اس راي ض وسايل
مكانيكي ، فعلاً از اين وسيله بيشتر ب
(باخ: چك) ، ولي مشدد بودن آاف اين احتمال را ضعيف مي آند.
428 . چكمه
= چك (چكمك =آشيدن ، بالا آشيدن) + مه (اك) = بالا آشيدني ، نوعي آفش ساقدار آه موقع پوشيدن بايد ساقهاي آنرا آشيد.
429 . چكه
( = چه آه =آوچك ،خرد ، شوخ ، مسخره ( 1
430 . چگر
ي ا م ه ترآه و چگور = چوْغور = چوْغ (چوْقماق = آوبيدن ، زدن ،
نواختن ) + ور (اك) = نواختني ، زدني ، نوعي ساز از ذوي الاوتار آ
( زدند ؛ چگر زدن = نواختن چگر ( 1
431 . چلاق
د (الا در اص داده ان ا اختص ه پ فت را ب = چوْلاق = چوْل
(چوْلماق = معيوب شدن ) + اق (اك) = معيوب ، يكط رفي راه رونده ؛ البته اين
ص
ترآيب: مگردستت چلاقه؟) درحاليكه عام است ، چوْلكوي = آسي آه يكطرف بدنش معيوب است.
432 . چلاندن
يدن آب ) مصدر جعلي و وام گرفته از مصدر ترآي چيلاماق (ثقيل شدة چيله مك = آب پاشيدن ، آب را با چيزي مثل جارو پاشيدن ، نم نم پاش
؛ به اعتبار آنكه وقتي لباس را مي چلانيم در واقع آب آنرا بصورت قطره قطره خارج آرده و به زمين مي ريزيم.
433 . چلَب
( = خدا ؛ چلبي = آقا ، سرور ، خواجه ، مراد ، معلم( 1
434 . چلپك
وده و در ك ب رش تن ه خمي اني آ = شايد خفيف شدة چالپاق =
چال (چالماق = آوبيدن ، محكم زدن ) + پاق (اك) = آوبيده ، محكم زده شده ، ن
.( روغن بريان آرده باشند ( 27
435 . چلتوك
او ين را بك ين ) = زم ت در زم = چلتيك = چل (چلمك و چالماق =
آوبيدن ، زدن ، برزمين زدن ) + تيك (تيكمك = بافتن ، آاشتنِ تخم با دس
و تخم را بكار ، برنجكاري ، برنجزار ، شلتوك هم گفته مي شود.
436 . چلچله
= چيل چيله = خال خال ، داراي خال سياه وسفيد يا سياه و آبود ، پرستو و لاك پشت
437 . چلَك
( = آاسة چوبين ، دلو آب ( 1
438 . چلنگر
= چيلينگر = آهنگرِ سازندة ابزارآلات و ظروف و … ( 1) ؛ شايد همريشه با چليك (ه.م)
439 . چلّه
= چيلله = چيل(؟) + له (اك) = زه آمان ، وتر
440 . چليك
ا د ت ده باش ل ش م وص ائي به = چيليك = فولاد ، ظرف
آهني و حلبي ( 1،19 ) ؛ ظرف چوبين با دو قاعدة دايروي و بدنة شكم دار آه با
تخته ه
ت ، ج و زحم ه (= رن ل و چيل ك ، چي لي چلي ة اص الا
ريش د ( 27 ). احتم ك گوين را چلي وي آن د . محت در داخل
آن شراب و سرآه و غيره بريزن
عذاب ، سختي) باشد بخاطر اينكه تهية فولاد در سختترين شرايط دمائي و با چكش آاري هاي طاقت فرسا انجام مي گرفت.
441 . چماق
.( = چوْماق = چوْقماق = زدن ، آوبيدن ؛ چوب دستي براي زدن ، به هر دو صورت اسم و فعل مي آيد ( 1
442 . چمچه
ه ر ، ملاق زرگ ، آفگي = چؤمچه = چؤم (چؤممك = در آب فرو رفتن ) +
چه (اك) = ابزاري آه در آب ديگ فرو برند تا هم زنند ، قاشق ب
دو پيمانه آب است ويك چمچه دوغ/سعدي × ؛ محرف چمچه همان آمچه (ه.م) است: غريبي گرت ماست پيش آورد
443 . چمند
( و چمندر = اسب آوتول و آاهل ، شتر آاهل و آندرو ، آدم بيكاره و تنبل ( 27
444 . چنته
= چنته = چانتا = جامه دان ، توبره ، آيسة درويشان و شكارچيان ( 25 ) ؛ جونتاي صورت قديمي آن ، شنطه (معر)
445 . چَنداول
.( و چِنداول=؟ = آسي آه از عقبة لشكر مي رود و آب مي دهد ( 27
446 . چندش
= چينديش= چينچيش از مصدر چينچيشمك و چينچشمك
447 . چنگ
اهين اخن ش = جنك ، از ريشه هاي قديمي ترآي ( 2) ؛ چنگه = چنگالهاي حيوانات وحشي ، وسيلة آشاورزي مانند چنگال (ه.م) ؛ چنگل = ن
، چنگ اوْلماق = زمينگير شدن و عليل شدن
448 . چنگال
ل = ر ) ، چنگ ندل (مع ي ؛ ش ات وحش اخن حيوان پزخانه ، ن
روف آش ون ، از ظ گ گ = چنگل = چنگ (ه.م) + ال (دست ، دسته ) =
دستة چن
خاك گشته باد خاآش بيخته / لغت فرس × ناخن شاهين ( 27 ): پر بكنده چنگ و چنگل ريخته
شودآشته رستم به چنگال او/فردوسي × بدين آتف و اين قوت يال او
449 . چنگلوك
ا وار ي دن از دي د ش ع بلن ه موق ي آ دن ، آس =
چنگليك ( 27 ) = چنگ (زمين گير ، باخ : چنگ) + ليك (اك) = زمين گيري ، عليل
و ناتوان ش
آسي استعانت مي گيرد ( 27 ): اي غوك چنگلوك چو پژمرده برگ آوك * خواهي آه چون چكوك بپري سوي هوا/ لغت فرس
450 . چنگيز
= تنگيز (باخ: دنيز) = دريا ، چون دريا همه جا را مسخّرآننده ، نام آقا
451 . چو
و چاو = چوْو = خبر ، شايعه ، فرياد ؛ چوْدار = چاودار(شايد ترآي- فارسي) ، چوْووش = خبر دهنده و فرياد آننده
452 . چوب
( = چؤپ = خرده ريزة درخت ، پسماندة ته ديگ ( 2
453 . چوپان
بان ) وْوان (= ش ه ش ين ريش ي رود ، از ه م = چوْبان
وچوْوان = چوْو (چوْوماق = راه زياد رفتن ) + ان (اك فاعلساز ) =آسي آه
خيلي راه م
ي گرفته شده است ،آاشغري در لغات الترك همراه و نديم آدخدا را چوْپان و
چوْبان تعريف آرده است آه بعدها به همراه و نديم گلّه اطلاق م
( شود ( 2
454 . چوك
= چؤك = زانو ؛ به چوك نشستن = چنباتمه زدن
455 . چوگان
( = چوْوقان = چوب آج براي توپ زدن و از ريشه هاي ترآي ( 18،2
456 . چول
( = چؤل = بيابان خالي از بشر ، صحرا ، همريشه با جلگه ( 1
457 . چون
ي تنباط م ز از آن اس ني « ه ل آ دين دلي را ، ب زي »
وم ي مفه ت ول اس « را يِ اطرِ ، ب بخ » اي آن ل معن =
چون ، چين ، اوچون ، ايچين ؛ در اص
گردد.سني چين= بخاطر تو، بونوچون = بدين دليل آه ، نه يي چون = بخاطر چه؟
458 . چه /پ
بچه ، آغچا : « چه-چا » براي تصغير يا تحبيب از اك هاي ترآي باستان بصورتهاي « چه » پسوند
459 . چي /پ
در انتهاي آلمات مبيّن شغل است : ابريشمچي ، ساعتچي « چي » پسوند
460 . چيت
( در قديم به پارچة ابريشمي اطلاق مي شد آه از چين مي آوردند ولي فعلاً به نوع خاص ديگري از پارچه اطلاق مي گردد ( 2
461 . حميل
( = هميل = هامول و آمول = آدم ساآت و آرام ، يواش ، اين ريشه در عربي وزنهاي حمول و … نيز بخود گرفته است ( 18،2
462 . حوله
ه ز حول ا الآن ني ردن ، ترآه ك آ = هوْولي = خوْولي =
خاولي= خاو يا خوْو (پرز) + لي (اك ملكي) = پُرزدار ، پارچة پرزدار ، وسيلة
خش
( را براي حوله تأييد آرده است. ( 1،12 « هوله » را هوْولي تلفظ مي آنند و فرهنگستان زبان فارسي نيز املاي
463 . خاتون
= خاتيْن = ملكة دربار ، از القاب خانمهاي شاهان ترك ، پسوند نام خانمهاي صاحبمقام ، خواتين جمع عربي آنست.
464 . خاشاك
= خاشاق و قاشاق = نوعي علوفه با گلهاي صورتي روشن از خانوادة لگومينور آه عمدتاً در يونجه زارها مي رويد.
465 . خاقان
دان زرگ از فرزن اهي ب جاع ، پادش ده ، ش مگين و غرن ه )
= خش ان (اك مبالغ دن ) + غ مگين ش اق = خش = قاغان =
قاغيْغان = قاغي (قاغيم
و يش روي ت ه پ وانم ب ه برخ د آ افراسياب (خان) ، لقب
شاهان ترك وچين ، قاآن صورت مغولي آن ، خواقين جمع عربي آن ( 17 ): آنون
باش
اندر*هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان آردي/ لغت فرس
466 . خامه
= خاما و قاما و قايما = قاي (قايماق = روي هم نشستن) + ما (اك) = رويه اي ، از لبنيات
467 . خان
= لقب افراسياب ( 2) ، دومين مقام حكومتي در زمان صفويه (آتاب صفويه / راجر سيوري)
468 . خان باليغ
= خان (ه.م) + باليغ (شهر، در ترآي معاصر يعني ماهي) = شهر بزرگ ، پايتخت ، نام پايتخت قديم چين (تقريباً پكن آنوني)آه در سفرنامة
مارآوپولو از آن ياد شده است. از شهرهاي ديگر چين مي توان به بش باليغ (پنج شهر) و ينگي باليغ (شهر جديد) اشاره آرد.
469 . خانقاه
= خانقا = خان (ه.م) + قا (اك) = خانگاه ، احتمالا معرب شده
470 . خانم
= خانيْم = خان من ، عنواني آه ترآها خانمهاي خود را بخاطر ادب و تواضع صدا مي آنند.
471 . خانوار
= خانه (ه.م) + وار (هست ، موجود) = خانه دار ، اعضاي يك خانه
472 . خانه
ده اريخ آم م در ت ان ه ورت خ ه بص وم خان ا و …؛ مفه
اط و اتاقه ة حي ترده ، مجموع راخ ) + ا (اك) = گس = خانا =
خان (بزرگ ، وسيع ، ف
است. ( 27 ) ؛ خان و خانه = سراي بزرگ ، خانچه = سراي آوچك
473 . خُتاي
= خوتاي = حرير و ابريشم ، در ترآي باستان آوتاي آمده است .
474 . خرده
ت در ه حرآ نگريزه زار آ ق = س نگريزه ، خيْرليْ = خيْردا =
قيْردا = قيْر (قيْرماق = بريدن) + دا (اك) = تكه ريزه و بريده شده ؛ خيْر
= س
آن سخت باشد ، خيْرخيْم = پشم ريزه ؛ اين آلمه بعد از رفتن به فارسي بصورت خرد هم استفاده شده است.
475 . خرّه
( = خرره = لجن ، گِل خيلي شل ( 25
476 . خزر
يلادي م م = خازر = قازر= قاز (نام قوم بزرگ ترك همريشه با قافقاز ) +
ار (پهلوان) = پهلوان قاز ؛ قومي آه از 576 تا نيمه هاي قرن ده
( بر حاشية درياچة آاسپين تسلط داشتند ، نام اين قوم در چند نقطة جغرافيائي ديگر نيز آمده است. مانند: قزاق ، قفقاز ، قزوين ( 18
477 . خُل
= خوْل = خوْر (باخ: خوار).
478 . خلج
دي ات چن رك رواي زرگ ت = خالاج = قالاچ = قال (بمان) + آچ
(باز آن) = بمان و باز آن ؛ نام قومي ترك ، در مورد وجه تسمية اين قوم ب
د و ي آردن ت م ان حكوم ان و آذربايج م ، آاش اوه ، اراك
، ق وجود دارد . اين قوم بين قرن ششم و هشتم ميلادي در هندوستان ،
بلوچستان ، س
.( سكه و آتيبه هاي آنها اآنون در شهرهاي تاشكند ، سيحون و بشكند پيدا شده است ( 18
479 . خواب/فرش
= خاو و خوْو = پُرز ، پرز فرش يا پارچه ، همريشه با هوله(باخ: حوله)
480 . خواجه
= خوْجا = مرشد ، معلم ، راهنما ، شايد در اصل قوْجا (= پير و مراد) باشد ؛ اين آلمه بر روي نام دهات زيادي ديده مي شود و در ترآي
سابقه اي ديرينه دارد. پذيرفتن اينكه خواجه در اصل خدايچه (= خداي جه = خايجه = خواجه) بوده سخت است ، خواجه تاش = خوْجا تاش
آاندرآنجا ميشناسد اين قماش/ پروين × = هم خواجه ، دوست : هست بازاري دگر اي خواجه تاش
481 . خوار
ردن = خوْر = بد و ناشايست ، خوار و ذليل ؛ خوْر باخماق = خوار نگريستن ، حالي خ وْردو = حالش نامناسب است ، خوْرلاماق = خوار آ
، خُل نيز محرف همين آلمه است.
482 . خوب
.( و خُب = قوْب = قوْپ = شادي ، سرور ، خوشي ؛ در ترآي معاصر خيْپ (باخ: آيپ) از همين ريشه است ( 2
483 . خورجين
داً د و بع ي انداختن ه روي الاغ م = هورجين = هؤرجين = هؤر
(هؤرمك = زلف بافتن ) + جين (اك) = بافته شده ، ق ديم به بافتني مي گفتند آ
به آيسه هاي روي دوچرخه و موتور نيز اطلاق شد!.
484 . خون
( = خان = قان ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 17
485 . خيابان
ال ه از رج ود آ ز ب اوان در تبري ة خي د منطق فالت ش
ه آس ران آ ان در اي ين مك هر ، اول كين ش ابق مش
ام س او ن = خياوان = ريشه گرفته از خي
روحاني آن منطقه بود و اصلاٌ خياوي (مشكين شهري) بود ، اين نام بعداً تعميم پيدا مي آند به هر جاي آسفالت شدة ماشين رو.
486 . خيل
ت ه اس = خيْل و خايل ، از ريشه هاي اصيل و قديمي ترآي آه به عربي هم
رفته است . خيلتاش وخيلباش (ه.م) و… از مواردآاربرداين ريش
گ ، و استفاده در زبان ترآي بمراتب بيشتر است مانند آرواد خايلاقي وآيشي خايلاقيْ براي تشخص جنس گروهي ، يا ايت خيْلي = گروه س
خيْل تك = انبوه وار و پرتعداد
487 . خيلباش
( = خيْل (ه.م) + باش (سر ، رئيس) = فرمانده خيل ، فرمانده سواران ، از رتبه هاي سابق نظامي ( 19
488 . خيلتاش
:( = خيْل (ه.م) + تاش (هم) = هم خيل ،گروه سپاهيان يا غلامان از يك خيل ، فرمانده ، امير ، از رتبه هاي سابق نظامي ( 19،27
خِردم يزك فرستد به وثاق خيلتاشم
( ادبم طلايه دارد به يتاق و پاسباني/ نظامي گنجوي ( 27
489 . خيلي
ده و تفاده نش ي اس = خئيلي وخيْلليْ = خيل (ه.م) + لي (اك ملكي )
= داراي خيل ، زياد ، وفور ؛ اين آلمه ترآي است و در متون قديم فارس
ي ه معن ب « ي خيل » . ي ود خيل دك ش است مانند سعدي آه مي
گويد : اندك ان « گروهي » نيست بلكه بمعني « زياد » اندك استفادة آن نيز
بمعناي
فراواني و وفور در سده هاي اخير وارد زبان فارسي شده است و ريشه گرفته از زبان ترآي است.
490 . دادا
و دده = آسي آه تربيت فرزندان خانواده هاي اشرافي رابه عهده داشت ، در خانواده هاي متوسط به پدر خانواده و برادر بزرگتر اطلاق مي
شد
491 . داداش
-1 دادا (ه.م) + داش (هم) = هم مربي ، هم پدر ، پسران تحت تربيت يك مربي
در داداش و « اش» ؛ -2 دادا (برادر ، پدر ، ه .م) + اش (اك تحبيب ) = برادر بزرگوار ، لقبي براي برادر بزرگتر همراه با احترام و محبت
بالاش (مخاطب قرار دادن آودك با محبت و نوازش) نقش مشابهي دارند.
492 . داروغه
= دارقا = احتمالاً تارغا = تاراغا = تارا (تاراماق = تاراندن ، نظم دادن ،
شانه آردن ) + غا (اك) = نمايندة حاآم براي ماليات گيري (شايد
در مفهوم تاراندن)،رئيس امنيت شهر(شايد از نظم دهنده) ، رئيس هر پيشه
493 . داغ / ج
بصورت پسوند درمعناي آوه:قره داغ ، ميشوداغ و … ؛ بصورتهاي تاو ، تاي ، تاغ نيز آمده است. مانند: آلتاي (ه.م)
494 . داغ
ت ود را جه بهاي خ ده اس رم ش ت گ يلة آل ا بوس ود
آنه ج ب ي راي ا خيل ين ترآه وارآاري در ب = درفش و آلت
گرم آردن و داغ آردن ، چون س
لاق ود ، اط ي ش رم م ه گ ه آ مي گفتند ولي بعدها اين
اصطلاح بجاي تعريف فوق ، به آن قطع « داغ » تمييز علامت مي زدند آه به اين
عمل
در اف ان ده مص مي گردد و فعلاً آه به هر چيز گرم تعميم يافته است
( 2) ؛ شعر زير اشارة مستقيم به اين نكته دارد ( 27 ): ديدآان خواب نادي
مصاف * مرآبان داغ ناآرده قطار اندر قطار/ فرخي سيستاني
495 . داغان
از مصدر داغيْلماق (= پراآنده شدن ، از نظم افتادن) = بي نظم ؛ داغان شدن = بي نظم شدن
496 . داغون
= بهم ريخته (باخ: داغان)
497 . دالان
= دال (پشت) + ان (اك) = پنهانه ، راهرو ، دهليز زيرزميني ( 1) ، الآن اين آلمه دامنة وسيعتري يافته است.
498 . دالبوز
ز وز ا) ني زه (= دال ب وزه و دالب تو ؛ دالب ت ، پرس
تري پش تري ) = خاآس داليْ بوْز = دال (پشت) + يْ (اك ملكي سوم شخص )
+ بوْز (خاآس
گفته مي شود.
499 . دام
= جاي سر پوشيده ، واحد خانه ، خانه ،گودال سرپوشيده و پنهان ، تله
500 . دانه
نيز استفاده ميشود: نارتانا = ناردانا = ناردنه (= دانة انار) ، بيتانه = «
دانا » = دنه = دن (قطره ، ريز) + ه (اك) = ريزه ، قطره ؛ بصورت
بيرتنه = بيردنه (= يكتا ، دُردانه)
501 . دايي
= داييْ و داماي = برادر مادر ، آلمة اصيل ترآي
502 . دبّه
ه ردن = بهان ه آ ا دب ه درآوردن ي يجات ؛ دب تن ترش
رف انباش تني ، ظ دني ، انباش ه (اك) = چپان دن ) + م ك =
چپان پ (تپم ه = ت = تپپه = تپم
گيري براي فسخ قرارداد
503 . دبير
.( = دپير = تپير در ترآي سومري = مربّي ، آموزگار ، اين ريشه به عربي رفته و مشتقات مدبّر ، تدبير… از آن گرفته شده است ( 20
504 . دُچار
ا دن ي ار ش ك = دچ ر گلم تلا ؛ دوش ار ، مب = دوچر=
دوشر= دوش (دوشمك = افتادن ، درافتادن ، دچار شدن ، مب تلا شدن) + ار (اك) =
دچ
رو در رو شدن ؛ آنرا بصورت زير هم مي دانند: دوچهار = دوچاهار = دوچار
505 . دده
(25،2) daddy ؛ = ده ده = دادا ، پدر ، از ريشه هاي قديمي ترآي
506 . دُرد
ه از ده ، آنچ ين ش ه نش وب ت ا ، رس ت و پابرج ا
(اك) = ثاب ي و ت دن ) + ت ت مان ا و ثاب = توْرتيْ و
توْرتا = توْر (تورماق = دورماق = پابرج
ت ، مايعات ته نشين گردد ، رسوب مايعات ، ته نشين شراب ، در بين ترآمنها
توْردي و دوْردي در معناي مانا و جاودان از اسامي آقايان اس
دردي (معر): پير دردي آش ما گرچه ندارد زر و زور * خوش عطابخش و خطاپوش خدائي دارد/ حافظ
507 . درشكه
= داشيْگه = داشيْقا = داشيْ (داشيماق = حمل آردن) + قا (اك) = وسيلة حمل ؛ احتمال دارد آه روسي هم باشد.
508 . دَرَك
ة ت گ ان ات هف ه طبق ه ب ه آ ل درج نم و مقاب ة
جه ت گان ات هف ه = دره اي ، طبق = دره (ه.م) + ك (اك) = جاي
عميق و مخوف ، جهنّم ؛ درآ
بهشت اطلاق مي گردد ، به درك = به جهنّم
509 . دُرنا
ام = دوُرنا = دوُر (دوُرماق = ماندن ، ثابت ماندن ، ايستادن ) + نا
(اك) = ايستا ، مانا ، احتمالاً بخاطر گردن فراخ و ايستاي آن پرنده بدين ن
.( مسمّي شده است ( 1
510 . درنگ
و « ن» ين ه ب ود دارد آ ه اي وج ون غن تان ، ن ي باس
أخير ؛ در ترآ أخير ) ، ت راي ت ردن ب ك و دو آ ك (ي در
ديرنم رن از مص = ديرنگ يا دي
قرار دارد. باخ: بانگ: به پيش پدر رفت پور پشنگ * زبان پر ز گفتار و دل پر درنگ / فردوسي « نگ »
511 . درّه
= دره = در (درمك = چيدن ، بريدن ) + ه (اك) = بريده ، شكاف ، فاصلة بين آوههاآه بريده شده است ؛ درين = در + ين = عميق ، درآباد
= درآوا = جاي دره اي ، درآه = دره + آه (اك) = جاي عميق ، دَرَك = جهنم ، و با احتمالي ديگر دريا نيز از همين ريشه است.
512 . دريا
= تالويا = تَليا = تريا = دريا ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 17 ) ؛ در
ترآي معاصر به دريا دنيز مي گويند ولي در ترآي باستان همان تالويا
استفاده مي شد آه احتمالاً بصورت فرسايشي به دريا تبديل شده است.
513 . دژ
( = دئز= ديز= جاي بلند و محكم و استوار ، قلعه ( 2
514 . دستاق
= دوُستاق = دوُتساق = دوت (دوتماق = گرفتن) + ساق (اك) = گرفتني ، زندان ؛ دستاق بان = زندان بان
515 . دشمن
= دوشمان = دوش (دوشمك = افتادن ، درافتادن) + مان (اك) = درافتاده ، لج آرده
516 . دشنه
= دشنه = دئشنه و دئشنك = دئش (دئشمك = آاويدن ، سوراخ آردن بقصد تفحص و آاويدن) + نه(اك) = سوراخ آن ، ابزار سوراخ آردن
517 . دآمه
ون و = دويمه و دوگمه = دوگ (دوگمك يا دويمك = بند زدن ، بستن ، گره زدن ) + مه (اك) =گره زدني ، وسيله اي براي بستن لباس ؛ دوگ
دويون = گره
518 . دَگَنَك
ا راي زدن ي ت ب وب آلف ا چ اق ي يلة زدن ، چم ك (اك)
= وس ردن ) + ه (اك) + ن ابت آ وردن ، اص ربه خ = ده گه نك
= ده گ (ده گمك = ض
آوبيدن ؛ بصورت دؤيه نك از دؤيمك (= آوبيدن ، زدن ، آتك زدن) نيز تلفظ مي شود آه اتفاقاً صحيح هم هست.
519 . دُلمه
= دوْلما = دوْل (دوْلماق = پر شدن) + ما (اك) = پر شده ، نام غذا ، در داخل چيزي مانند برگ مو يا بادنجان و گوجه قرار گرفته شده.
520 . دُلَمه
ته = دله مه و دلمه = تيلمه = تيل (تيلمك = بريدن ، طولي بريدن ) + مه
(اك) = بريدني ، برش دادني ، شيري آه در آن مايع پنير زنند تا بس
( شود (آه قابل بريدن بشود) ، خون دلمه شده ، پنير تر( 1
521 . دَلو
= مقلوبِ دوْل (دوْلماق = پر شدن) = وسيله پر آردن ، ظرف آبكشي از چاه
522 . دلواپس
طرب و ا (اك) = مض دن) + س طرب ش اق = مض دن ؛ تالبانم
اآرام ش ردن ، ن طرب آ اق = مض ا (تالبام ا = تالب ا =
تالباس ه = تالواس و تلواس
ناآرام ؛ تالواسادان دوشمك = آرام و قرار يافتن
523 . دلير
ردد ي گ تنباط م م اس ه ه = دلير از مصدر دليرمك (پهلوان
شدن ، ديوانه شدن) = پهلوان ، ديوانه ؛ البته در اينجا از ديوانه مفهوم
عاشق و وال
ي ه دل راه نم ي ب يچ ترس وق ه ه معش يدن ب و شايد از
همان جاست آه مفهوم پهلوان استنباط مي گردد ، چراآه آدم عاشق و ديوانه
براي رس
وندي در ين پس ي چن اً در فارس ر ، ثاني ه دِلي ود ن ي
ش ه م ر گفت ه دَلي ت چراآ دهد. توجيه فارسي در مورد
ارتباط دلير به دل بنظر ناصحيح اس
انتهاي اسم وجود دارد.
524 . دمار
= دامار = رگ ، در قصابي اعضاي غير از گوشت واستخوان ، دمار درآوردن = روزگار سياه آردن
525 . دماغ. 1
ام ) وخته (= ناآ اغ س د دم اتي مانن رد . در ترآيب ط آ
ز ) خل اغ (مغ = داماق = آام ده ان ، آام دهان ؛ البته نبايد اين
آلم ه را با دماغ (بيني) و دم
مراد همان دماغ ترآي است.
526 . دماغ. 2
داماق = دام (دامماق = چكيدن) + اق (اك) = محل چكيدن ، محلي كي آب از آن بچكد.
527 . دَمَر
( = دميروْ و تونقوُروْ = به پشت خوابيدن ؛ آلمة اصيل ترآي( 2
528 . دنبلان
فند ، ة گوس روي ، بيض ده ، آ رد ش از ) = گ ده ) + لان
(اك فاعلس م برآم ؤز = چش ا گ ده ؛ دوْمب رد و برآم ده ،
گ = دوْمبالان = دوْمبا (ورقلمبي
.( دومبالاق = با سر بصورت معلق به زمين آمدن ؛ نسبت دادن آن به دنب (دم) صحيح به نظر نمي رسد ( 1
529 . دنج
ي ن معن رعكس اي اً ب ر دقيق ي معاص ردن ، در ترآ اآت
آ ديرمك = س اآت ؛ دين وت ، آرام ، س = دين (دينمك = ساآت
شدن) + ج (اك) = خل
استفاده مي شود يعني: دينديرمك = به صحبت آشاندن و مشغول آردن
530 . دنيز
دار ، گ = ناپاي ز (تن ه تنگي ن آلم ديمي اي ورت ق ه
(ه.م) ؛ ص ا دان ه ب انم ، همريش ام خ ا ، ن رات ، دري
ع ) = قط ز( اك جم ره) + ي = دن (قط
آوچك) است آه چنگيز هم از آن بدست آمده است.
531 . دوختن
= توختن = از مصدر ترآي توخوماق ، معادل اصلي اين فعل در فارسي بافتن است ؛ آينه توزي = آينه توختن = آينه بافتن در دل
532 . دود
= توت از مصدرتوتمك (= دود آردن ، دود پس دادن لوله) ، همريشه با توتون و توتك (ه.م)
533 . دورْگه
( = دورگه = دور (دورمك = بسته بندي آردن ، پيچيدن) + گه (اك) = بسته ، دسته شده ؛ دورمك = بلله ( 3،19
534 . دوز
از مصدر دوزمك (= چيدن ، آرائيدن) ؛ دوز بازي = نوعي بازي بصورت چيدن مهره ها ، دوز و آلك = برنامه چيدن و آلك زدن
535 . دوزمان
( = دوزمان = دوز (دوزمك = چيدن ، مرتب آردن) + مان (اك مبالغه) = خوب چيده شده ، مرتب ( 8
536 . دوش
= دوش (خواب) احتمالا از مصدر دوشمك (= افتادن ، به زمين افتادن) ، از همين معني ، مي توان مفهوم شب را نيز استنباط كرد.
537 . دوقلو
= دوْغوُلوُ = دوْغ (دوْغماق = زائيدن) + وُ (اك) + لوُ (اك) = همزاد ( 12 )
، از اين آلمه به اشتباه سه قلو و چهارقلو … نيزساخته شده بدون
ين ا از دوج ازند و ي ي س يبله م ي ، س ة انگليس ثلاً
از دوبل ود . م ي ش ده م م دي ر ه اي ديگ ت در جاه
ن دس آنكه قلو معنا داشته باشد . نمونه از اي
فرانسه (بمعني 12 ) ، يك جين و سه جين هم مي سازند.
538 . دولاب
ه ، د ، حيل و ) آارآن ا دول (دل ه ب اه آ = دوْلاب =
دوْلا (دوْلاماق = پيچاندن ، چرخاندن ، سرآار گذاشتن ، فريب دادن ) + ب
(اك) = چرخ چ
ي دن ) م اشكاف ديوار ؛ احتمالاً دولاب در معناي اشكاف آه ترآها آنرا
ديلاب تلفظ مي آنند از مصدر ديلمك يا تيلمك (= شكافتن طولي ، بري
باشد. اشكاف در فارسي شايد از اين آلمه گرته برداري شده است.
539 . دَوَلو/ت
( = دوه لي = دوه (شتر) + لي (اك ملكي) = شتردار ، متعلق به شتر ، طايفة ترك ايراني از شاخة قاجار ( 18
540 . دهره
زرگ و اغ ب = دهره = دگره = دگيره = دگير (دگيرمك = چرخيدن ، غلتيدن )
+ ه (اك) = چرخيده ، غلتيده ، انحنا يافته ؛ دهره بورون = دم
آج ، از حربه هاي دسته دار آه سرش مانند داس انحنا دارد ، شمشير آوچك آه سرش مانند سر عنان باريك و تيز است ؛ دهرة دهر = هلال
( ماه ، دهرة صبح = روشني صبح ( 1
541 . دُهل
= دؤوول = دؤو (دؤومك = زدن ، آوبيدن) + ول (اك) = آوبيدني ، زدني ، از آلات ضربي در موسيقي
542 . دياق
داياق = دايا (داياماق = لم دادن ، از پشت نگه داشتن) + اق (اك) = پشتيبان ، بك آپ ، از اصطلاحات فني براي قطعه اي كه بعنوان پشت
بند استفاده مي شود.
543 . ديرك
زرگ اي ب ه ه لي در خان = ديره ك = دير(ديرمك و تيرمك = تكيه
آردن ، زُل زدن ، پافشاري آردن ) + اك (اك) = تكيه گاه ، پاية چوبي اص
قديمي ، ستون ، ميله هاي دروازه درفوتبال ، همريشه با تير
544 . ديشلمه
د ، ردن قن رد آ دپهلو ، خ اي قن ي ، چ از گرفتن و
ردني ، گ ه (اك) = خ دن ) + م = ديشله مه = ديشله (ديشله مك = گاز
گرفتن ، خوردن ، جوي
چاي شيرين نشده آه با قند بخورند( 1) ؛ ديش (= دندان ، حبه قند ، شايد بخاطر اينكه قديم قند را با دندان نصف آرده و مي خورند)
545 . ديگر
= ديگر = تيگر و تيگير (تيگيرمك = چرخيدن ، تغيير حال دادن) = مربوط به چيزي سواي آنچه آه هست ؛ همريشه با طاير (ه.م)
546 . ديلاق
( = دايلاق = آره اسب دوساله و بچه شتر يكساله ، آدم بي قواره ، دراز بي ثمر ؛ دايچا = آره اسب ، قد بلند ( 1
547 . ديلماج
( و ديلمانج = ديل (زبان) + ماج (اك) = مترجم ( 1
548 . ديوار
اق در توم ال دارد از مص تاده ؛ احتم ا ، ايس تادن) + وار
(اك) = پابرج اق = ايس اوره اي دور ؛ دوُرم ورت مح = دوُرار و
دوُوار= دوُ(= ص
(دربر گرفتن ، پوشيدن) به معناي دربر گيرنده نيز باشد. از همان مصدر داريم: تومان(تُنبان) و دوواق (درپوش تنور ، شال عروس)
549 . رشته
اق (= در آرقام ش ) از مص ديمي اري = اريشته = اريش (تارهاي
عمودي در قالي بافي ) + ته (اك) = تارهاي نازك و بلند ؛ آريش (صورت ق
ه ين ريش م از هم ش ه ايد ري د . ش ي گذرن اج ) م
ميان چيزي را تفحص آردن ) به نخهاي طولي فرش گويند چراآه از داخل پودهاي
فرش (آرق
باشد.
550 . زگيل
( = زيگيل ، زيييل ، سيگيل ، از ريشه هاي ترآي باستان ؛ سيگنه مك = زگيل درمان آردن ( 2
551 . زنجان
-1 زنگجان = زنگ (مس) + جان (اك مكان) = مكان مس
-2 زنگين و زنگان = سنگين ، باوقار ، باارزش ؛ شهر ارزنجان (پهلوان باوقار) در ترآيه با اين شهر همنام است.
552 . زيلو
وعي ده ، ن ترده ش ده ، گس ن ش تن) + ي (اك) = په م دوخ
داختن ، چش ك = ان ه م ائي ؛ زيلل ه ج ز ب اه تي ه
، نگ ن ، انداخت ل (په يُ = زي = زيل
زيرانداز
553 . ژنده
اورة ه ج در مح ر ژ ب وم . تغيي ين مفه ه و هم ين ريش
ا هم دير ب درس ؛ جيْن = ژينده = جينده و جيْندا = جيْن (؟) + دا
(اك) = پارچة آهنه و من
روزانه نيز متداول است. مانند: گج-گژ ، گيج-گيژ ، آج-آژ
554 . ساتكين
دان ه چن د آ روش ) باش ود ف و ساتكن و ساتگن و ساتگين و
ساتگيني = پياله و قدح بزرگ باده ( 1) ؛ احتمالاً در اصل ساتغيْن (= فروشي ،
خ
مي اندر سر و ساتكيني به دست/ سعدي × تناسب معنائي ندارد : به مسجد درآمد سرايان و مست
555 . ساتلمش/ت
ده ، ه ش ي فروخت يلة آس ده ، بوس ه ش زور فروخت يش
(اك) = ب ار و وادار) + م ل (اك اجب روختن) + ي اتماق = ف
ات (س اتيْلميْش = س = س
ازامراي غازان خان درحدود 700 ه.ق
556 . ساج
( = تاوه ، ورقة چدني و آهني براي پختن نان ؛ ساج اياغ = ساج + آياق (پا ، پايه) = پاية ساج ( 3
557 . ساچمه
د دّنظر باش = ساچما = ساچ (ساچماق = ريختن) + ما (اك) = ريختني ،
گلولة سربي آه دراسلحه مي ريختند شايد هم فرايند ساخت ساچمه م
آه از ارتفاع خاصي سرب گداخته را به آب مي اندازند و بدون تراشكاري و پرداخت آاري به قطعة صاف و آروي مي رسند.
558 . ساخلو
= ساخلاو = ساخلاغو = ساخلا (ساخلاماق = نگه داشتن ، محافظت آردن ) + غو (اك) = محل محافظت شده ، پادگان ، منطقة استحفاظي ،
( ماليات دريافتي درقبال ايجاد امنيت ( 1،25
559 . سارا
مبل وان س = ساراي = ساري آي = ساري (رنگ) + آي (ماه) = ماه زرد ، ماه بدر ، ناب ، خالص ، نام دختر ، ساراي از شيرزناني آه بعن
زن عفيف و باغيرت ترك در تاريخ جاودانه مانده است.
560 . سارغ
( = ساريْق = ساري (ساريماق =گستردن) + ايق (اك) =گسترده شده ، نوعي سفره پهن ( 1
561 . سارواصلان/ت
( = ساريْ اسلان = ساري (زرد) + اسلان (شير) = شيرزرد ، لقبي براي امراي صفوي ( 1
562 . ساغدوش
ظ اغديش تلف ورت س = ساغديچ = ساغ (راست) + ديچ (طرف) = سمت راست ، شخص سمت راست داماد ( 2) ؛ اين آلمه براي راحتي بص
مي گردد و به اشتباه آنرا ساغدوش (دوش = شانه) مي خوانند
563 . ساغر
ا = ساغير = ساغ (ساغماق = دوشيدن) + ير (اك) = ظروف شير و شراب ، مخروطي بشكل هاون آه در آن شراب ريزند ( 2) ، همريشه ب
سغراق (ه.م)
564 . ساغَري
ه ؛ وعي پارچ ب و الاغ ، ن ده اس اغي ش ت دب ز ، پوس ر
چي ت ه ت ، پوس ش ، پوس ده ) + ريْ (اك) = پوش = ساغريْ =
ساغ (وسيلة نگهدارن
ي ه عرب اغري ب ورت ص ساغري پوش = پوشش درويشانه و ساده ، ساغري دوز = دوزندة ساغري ، يئر ساغري سي = پوستة زمين ، بص
نيز رفته است. ( 2) ؛ ساغراق (= ساداق = تيردان) و ساخلاماق (= نگهداشتن) و ساغليق (سلامتي) همگي از اين ريشه اند.
565 . ساق
( = ساغ = سالم ، سلامت ، صحيح ، منظم ، مرتب ، صاغ (معر) ( 1
566 . سالار
= سالار = سال (سالماق = انداختن ، برانداختن ) + ار (اك فاعلساز ) =
براندازنده ، به خاك مالنده ، يل ؛ گاهي اصرار دارند آه سالار تغيير
يافتة سردار است!
567 . سامان
ف در ين تعري ا هم = ساهمان = ساغمان = ساغ (ه.م) + مان (اك
مبالغه ) = بسيار مرتب و منظم ، آنچه ماية سلامتي و نظم و راحتي باشد. ب
الا ، فر ، آ وازم س ه ، ل باب خان د : اس د . مانن ف
متفقن ن تعري ي روي اي فارسي بيش از 15 معني براي سامان آورده مي
شود آه در اصل همگ
ي : ار ، در ترآ دن آ ت ش دن = درس امان ش افتن ، س م
ي افتن = نظ نظم و آرايش ، آرام و قرار ، رونق ، پاآدامني ، دولت و
ثروت ؛ سامان ي
سهمان تاپماق = سامان يافتن ، سهمانسيز = بي سر و سامان
568 . سان / پ
= شبيه ، عظمت ، اعتبار ؛ پسوندي در انتهاي اسم براي بيان شباهت (باخ: آبسان و ساناز)
569 . سان ديدن
هرت و از ريشة ترآي سان (تعداد ، اعتبار ، شبيه) = مشاهدة عظمت و قدرت و نظم ، مشاهدة رژة نيروهاي مسلح ، آدلي-سانلي = داراي ش
اعتبار ، همريشه با ساناز (ه.م)
570 . ساناز
= سان (ه.م) + آز (آم) =آم شمار ،آم نظير ، نام دختر
571 . ساو
ادي = ساو و سوْو = پيغام ، هديه ، داستان ، رسالت ، خبر ( 2) ؛ باج يا
هدية شاهان ضعيف به شاهان قوي ( 27 ) ؛ اين ريشه در ترآيبات زي
وْو = ؤز س و ، س و مگ اواش = بگ ر : س مشاهده مي شود .
از جمله: سخن (ه.م) ، ساوج (پيامبر) ، ساوه (ه.م) ، سبلان (ه.م) و در ترآي
معاص
حرف و پيام :
اگر رام گردد به از ساو نيست/ شاهنامة × مرا با چنين پهلوان تاو نيست
572 . سبكتگين
وي و ود غزن در محم ب پ = سُبَك تگين = سوبك تگين = سو (قشون ،
سرباز ) + بك (بيگ ، رئيس ) + تگين (ه.م) = شاهزاده افسر اردو ، لق
بُك داماد آلپ تگين ومؤسس سلسلة غزنوي ( 18 ) ؛ سوبك = افسر اردو ، از
رتبه هاي نظامي غزنويان ، در زبان فارسي سُبَك را به اشتباه سَ
خوانده اند ، سوُباي = سو باي = افسر و ترآي معاصر يعني مجرّد ، سو باشي = سرلشكر
573 . سبلان
ا ده ي = ساوالان = ساو (هديه ، باج ، پيام ) + آلان (گيرنده) =
باجگير ، هديه گير ، پيامگير ، وحي گير ، آوهي در اردبيل ؛ مفهوم پيام گيرن
وه ين آ رد و در هم پري ميك وه س ن آ وي را در اي وحي
گيرنده شايد نزديكتر باشد چراآه اعتقاد زيادي اس ت آه زرتشت دوران رياضت و
تق
وحي به او نازل مي شد.
574 . سپوختن
= مصدر جعلي از مصدر ترآي سوْپوخماق (= حمله وري باسرعت و شدت به طرف يك شخص)
575 . سُپور
= سوپور (سوپورمك = جارو آردن) = جاروآُن ، وسيلة جارو آردن ، مجازاً آشغالچي
576 . سُخمه
= سوْخما = سوخ (سوخماق = فرو بردن) + ما (اك) = فرو برده ، فرو بردن خنجر در شكم دشمن ، اصطلاح نظامي
577 . سخن
= سوْقن = سوْوقان = سوْو (پيام ، خبر) + قان (اك) = پيام رسي ، صحبت رسمي و ديپلماتيك؛همريشه با سبلان،ساوه،ساوج ، سوغات
578 . سراغ
ي ؛ ال آس ردن ازح = سوْراق = سوْر (سوْرماق = پرسيدن) + اق (اك) = پرس و جو ، سؤال ، احوالپرسي ؛ سراغ گرفتن = پرس و جو آ
سوْرماق در معناي فوق در ترآيه مورد استفاده قرار مي گيرد و ترآان آذري بجاي آن سوْروشماق را استفاده مي آنند.
579 . سرتق
= سيْرتيْق = سيْرت (سيْرتماق = لوس و ننر آردن) + يق (اك) = لوس ، نُنُر ، بي ادب ؛ سيْرتيْلماق = سرتيق شدن
580 . سرجوخه
الارين ديم ؛ جوْوق امي درق ة نظ ري ، رتب روه 8 نف يس گ
الاتر ) = رئ ر ب = سر (رئيس / فارسي) + جوخه (= چوْخا و جوُغا و
جوْوقا = 8 نف
يئنه قوردولار! = باز هم گروهشان را تشكيل دادند.
581 . سرآه
( = سيرآه ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 2
582 . سرگين
= سرگين = سر (سرمك = پهن آردن) + گين (اك) = پهن شده ، ريخته شده روي زمين ، فضلة چهارپايان مانند الاغ و اسب و شتر :
گرچه جو صافي نمايد مرترا/ مولوي × در تگ جو هست سرگين اي فتي
583 . سرمه
= سورمه = سور (سورمك = ماليدن ، آشيدن) + مه (اك) = آشيدني ، ماليدني ، از وسايل آرايشي چشم.
584 . سري
ز ده ني ف ش ت خفي ده ؛ در حال ه ش م بافت ده ، به
رهم چي ت س دن ) + ا (اك) = پش رهم چي ت س تن ، پش افتن
، دوخ = سيْرا = سيْر (سيْرماق = ب
بصورت سئري و سيره مي آيد.
585 . سُريدن
( و سُر خوردن = از مصادر جديد فارسي و وام گرفته از ريشة ترآي سورمك (= ليز دادن ، آشيدن روي چيزي) ( 18
586 . سريش
ادة بنده ، م ادة چس ش (اك) = م اب ) + ي دود ، لع د ،
ان ي ش فالي داده م روف س ر روي ظ ه ب ابي آ ير (لع
ريش = س يريش و چي و سريشم = س
صحافي
587 . سغراق
غراق در ، س = ساغراق = ساغ (باخ: ساغر) + راق (اك) = ظرف شير و شراب ، آاسه يا آوزة لوله دار ، جام شراب : خاموش آن پرده م
خاموشان بخور * ستّارشو ، ستّارشو ، خو گير از حلم خدا / مولوي
588 . سقّز
دني) ، ي جوي يرة درخت دران (ش يظ و رُبّ ، قَن يرة غل د
ش ود مانن زان ش بد وآوي ه بچس ه جام ه ب زج آ ز ل
اقيْز = هرچي اغيْز ، س اققيْز ، س = س
( ازجويدني هاي طبيعي ، شهري درآردستان ؛ ساغيز تبراق = خاك لزج = گل آوزه ، ساغيزقان = آشكرك ( 2
589 . سقلمه
و سقرمه و سدرمه و سغلمه = سيْغيْلما = سيْغيْل ( محكم شدن ، مشت شدن ) + ما (اك) = حالت مشت آردن دست براي زدن ، مشت ؛ سقلمه
( زدن = مشت زدن ؛ سيْغماق = محكم بستن ، فشار دادن ( 1
590 . سقناق
= سيْغيْناق = سيغين (سيغينماق = پناهنده شدن ، پناه گرفتن در جائي ) + اق
(اك) = پناهگاه ، ايمنگاه ، قلعه و استحكامات : هريك در مكان و
سُكنا و سقناق خود با يكديگر در مقام نفاق … / مجمع التواريخ
591 . سكّو
( = سكي = پله ، نشيمنگاه بلندتر از سطح زمين مانند سنگ ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 18،2
592 . سلاّنه سلاّنه
= ساللانا ساللانا (ساللانماق = آويزان شدن) = آويزان آويزان ، شل و ول رفتن ، ولو
593 . سلجوق/ت
ا 700 ه.ق ال از 429 ت ه 270 س ران آ رك اي اي ت =
سئلجوق = سئل (سيل) + جوق (اك) = سيل آسا ، يورش آننده چون سيل ، از حكومته
در آسياي غربي سلطنت آردند آه بعدها از افغانستان تا شام و الجزيره و روم را تحت يك حكومت اسلامي واحد مقتدر درآورد.
594 . سنجاق
= سانجاق = سانج (سانجماق = زدن شانه به سر ، آويختن يا زدن ميخ و … در جائي ) + اق (اك) = وسيلة آويختن و زدن ، (به سر) زدن ؛
قديم بمعناي پرچم (بايراق) هم آمده است چراآه بايراق را در زمين ميخكوب مي آرده اند.
595 . سنجر
= پرندة شكاري ، نوعي عقاب ، لقب احمدبن ملكشاه آخرين پادشاه سلجوقي
596 . سنقر
= سوْنقوُر= نوعي عقاب سردسيري ، بزرگ خاندان اتابكان فارس درقرن ششم ، طغان شاه پادشاه ترآستان دو غلام داشت بنامهاي آق سنقر
و قارا سنقر آه به مراتب بالاي حكومتي رسيدند.
597 . سنگر
( = سنكير = سرآوه ، آنارة هر ديوار ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 2
598 . سنه نه
= سن (تو) + ه (به) + نه (چه) = به تو چه ؛ ترا سنه نه = ترا به تو چه! = به تو چه مربوط؟
599 . سو
= آب ، رودخانه ، ترآيبي در نام بسياري از رودخانه ها. مانند: آغ سو و قان سو در چين
600 . سوپ
در انگليسي Soap = سوب (ترآي باستان) = سو (ترآي معاصر) = آب ( 17 ) ، غذاي آبكي و شُل ، بصورت
601 . سودا
ياهي و اي س ه معن ي آ ي عرب « ود ا س» ا د ب ه نباي
ن آلم ق ، اي ت وعش تن ) + دا (اك) = محب ت داش ئومك =
دوس ئو (س ئودا = س = سؤودا و س
معامله دارد اشتباه شود. سوداي رخ ليلي ، شد حاصل ما خيلي * مجنون بيگي واويلا ، اولدوم ينه ديوانه/ مولوي
602 . سورتمه
= سورتمه = سورت (سورتمك =آشيدن) + مه (اك) = آشيدني ، وسيلة سُر خوردن و آشيدن بوسيلة سگ يا ميمون در روي برف
603 . سورچي
= سورچي = سور (سورمك = سواري آردن) + چو (اك) = راننده ؛ سورچي ارابه = درشكه چي
604 . سوغات
وان ي ت در ترآي م « سو-ساو » = سوْقات و ساوقات = سوْو(پيغام ، هديه
، باج ) + قات (اك) = هديه ، هدية سفر؛ از ديگر آاربرده اي ريشة
بلان ، اجگير = س اوالان = ب اوه ، س اوا = س ام ، س رف و
پي وْو = ح ؤز س بموارد زير اشاره آرد : ساواش = بگو مگو ، ساووج
= پيامبر، س
سخن = سوقن
605 . سوك
= سوْخ (سوْخماق = فرو بردن) = ابزار نوك تيز براي راندن گاو و الاغ
606 . سوگلي
= سئوگيلي = سئو(محبت) +گيل (اك) + ي (اك) = مورد محبت ، معشوقه
607 . سولدوش
= سولديچ = سوْل (چپ) + ديچ (سمت) = سمت چپ ، شخصي آه در عروسي در سمت چپ داماد بايستد (باخ: ساغدوش)
608 . سولماز
ام رده )، ن ه پژم وًلار (هميش = سوْل(سوْلماق = پژمردن) +
ماز(اك انكار و سلبيّت ) = آسيكه هرگز پژمرده نمي شود،هميشه جاودان،مق ابل س
خانم
609 . سومر
ريّت دني بش وم م ين ق وم ، اول = سومر = سوم (سوْم = آامل ،
تمام ،ناب ، بي نقص ، قومي قديمي از ترآه ا) + ار(پهلوان) = پهلوان قوم س
ه اي يافت ته ه اد نوش ابهات زي رائن و تش آه 7200 سال
پيش از آذربايجان تا بين النهرين حكومت آردند و 3000 سال حاآم بودند .
شواهد و ق
شده از اين قوم ، زبان آنها را به ترآها نزديكتر مي آند.
610 . سونا
-1 سوْن (آخر) + ا (اك) = آخري ، نام دختر ته تغاري
ا د دورن رآيبش مانن ت ت -2 سوُنا = سوُ (آب) + نا (اك) =
متعلق به آب ، نام گلي درآنارآب ، نوعي مرغابي (شايد اتفاقي است آه در اين
حال
شده است) ، زيبا ، نام دختر ؛ با اين تلفظ در ترآيه متداول است.
611 . سياق
= ساياق = ساي (سايماق = شمردن) + اق (اك) = شمارش ، علم محاسبات در قديم ، اين ريشه در عربي هم استفاده مي شود.
612 . سيبري
دگي ة زن = سيبير و سيوير = سابار و ساوار (باخ: بيله سوار ) ،
ساآنان آنوني توبولسك اآنون هم اين ناحيه را آه در قرون 5 و 6 محل اولي
ي يار بزرگ ة بس ه منطق ام ب ن ن قوم ساوار بوده است
بدين نام مي خوانند و بعداً روس ها از قرن 16 ميلادي نام آنرا به سيبري
تغيير داده و اي
.( اطلاق مي گردد ( 18
613 . سيخ
قا ر ؛ اَت سيش اب و جگ = سيْق در سو مري = سيش وشيش در اويغوري =
سيْخ در آذري = فرو بردني ، وسيلة فرو بردن ، وسيلة پختن آب
توقتوردي = گوشت را به سيخ آشيد ( 2) ، شيشليك = سيخليك = سيخي
614 . سيل
ات ت و داراي ترآيب ي اس ه ترآ ن آلم ون رود ؛ اي ان چ
ه ، خروش ي از رودخان اي ) + ل (اك) = ناش اخ : چ ئي (رود ،
ب ئل = س = سئيل و س
ردن اري آ ك = ج زيادي در اين زبان مي باشد : سلجوق = سئلجوق =
سيل آسا ، سئي له مك = شستن غلة ناصاف در آب رودخانه ، سئلله م
ئلينتي ، سئلوْوچا = مسيل ، سئي سئي = آاهل و وقت تلف آن (مانند هدر رفتن آب ) ، سئيين = آاسة سفالين بزرگ براي ماست و آبدوغ ، س
= پخش و پلا (مانند سيل)
615 . شاباش
ديمي وم ق د و از رس روس دهن ا ع اد ي ه دام ي ب ه
درعروس ه اي آ ه ، هدي اد ، هدي اه دام = شاه (ه.م) + باش
(سر ، سهم ) = سهم شاه ، سهم ش
ترآان است و در بين فارسها چندان متداول نبوده و شايد نيست. با اين همه اصرار دارند آه اين آلمه در اصل شادباش بوده است:
شاباش اي سلطان ما / مولوي × سلطان آني بي بهره را
616 . شاخ
ائم اق = ق اخ دورم اخه ) ؛ ش اخ : ش ت (ب ه نيس ن
آلم اي « اخه ش» ة ه ريش ت . البت ه اس ين ريش ز هم
ات ني = تيز و قائم ؛ وجه تسمية شاخ حيوان
ايستادن ، شاخ پول = پول تازه و تا نشده
617 . شاخه
= شاخا = شاخ (شاخماق = پيچيدن دور چيزي و بالا رفتن ، رعد و برق زدن،جاري و روان شدن همراه با ايجاد آردن پر و بال)+ ا(اك)
=رشد آننده و بالا رونده،بالا رونده و پر و بال دهنده ، قسمت رشد آننده و پر و بال دهندة گلها و درختان ؛ شاخدا = ساتع شونده و نفوذ
آننده، سوز و سرما ، ايلديريم شاخدي = رعد و برق ساتع شد.
618 . شاآر
= معرب چاآر آه مشتقات شُكر ، تشكر و … به خود گرفته است.
619 . شانه
رغ ؛ م م ل تخ = شانا = شان (لانة زنبور عسل ، آندو ) + ا (اك) =
آندوئي ، مانند آندو بصورت خانه خانه و مشبك ، قابي آاغذي براي حم
اني رغ ، آري ش م م رف تخ راي ظ ان ب براي همين است آه
اين لغات بصورت برعكس نيز استفاده مي شود يعني شانه براي لانة زنبور و ش
= آندوي زنبور
620 . شاه
.( = احتمالاً از ريشة ترآي باستانيِ شات و شاد (= عاليترين درجة نظامي در ترآي باستاني) آمده است ( 17
621 . شاهسِوَن
ه ا ب ه بن فوي آ اهان ص زرگ طرفدارش ل ب اه ، قبائ
امي ش ت ، ح اه دوس = شاه (ه.م) + سئو (سئومك = دوست داشتن) +
ان (اك فاعلي ) = ش
ود ي ش ه م ا گفت ه آنه ز ب ون ني ل س د ، اي
كني گزيدن د و در آن س ل آمدن ه اردبي غير ب ياي ص ام از
آس ين ن ه اي بهم ر قبيل اس آبي اه عب دعوت ش
(انقراض سلسلة صفويه / لكهارت / ترجمة عماد ).
622 . شبان
= شوْوان = چوْوان = چوْبان = چوپان (ه.م)
623 . شبستر / ج
ت ، از وم چيچس وان ق وان) = پهل ه ) + ار (پهل ة ارومي
ابق درياچ ام س وم ، ن ام ق ت = ن ت (و چيچس تر = چوْووس
تر = چوْووس = شوْووس
ابي ور زهت ن راز ، پروفس شهرهاي تبريز آه در تاريخ ، بسيار عالِم
خيز و علم پرور بوده است از جمله : شيخ محمود شبستري صاحب گلش
ا د ! گوي ي خوابن تر م ب در بس ه ش تر (هم ب بس ه
ش ت و توجي ند اس صاحب تاريخ هفت هزار سالة ترآان ؛ تحريف
چوْووستر به شبستر ناپس
ديگران روي سنگ مي خوابند) ناپسندتر.
624 . شبيخون
ب ، ت ش ت ) = تاخ ده اس ي ش تفاده م و شباخون ( 1) = شب
آخين = شب + آخين (تاخت و تاز ، يورش ، در ترآي باستان هم از اين آلمه اس
افتن يل ي دن ، گس آخين = آخ (آخماق = روان ش ؛ «! خون در شب »
يورش در شب ، در مفهوم اين آلمه نيز همين معني استنباط مي شود نه
، يورش آردن) + ين (اك) = يورش
625 . شپلاق
= شاپالاق = شاپا (شاپاماق = آشيدن ، آشيده زدن ، چپ و راست زدن) + لاق (اك) = سيلي
626 . شغال
اطع ان ق اه ؛ بره وچكتر از روب واني آ ز ، حي ي و تي
وان برق ال (؟) = حي رق زدن ) + ق اق = ب اق (چاخم ال = چ
ال = چاقق = شاغال = چاغ
schakal ، ( ي ل (عرب ي ) ، جق غال (فارس 27 ) بر ترآي بودن اين
آلمه اصرار دارد و از اين زبان است آه به زبانهاي ديگر رفته است : ش )
انگليسي). ) jackal ، ( فرانسه ) chakal ، ( (آلماني
627 . شّق
ا) اق + ق اققا = ش = شاق = معرّب چاق (چاقماق = بريدن ، شكافتن )
= بريده ، دونيم ؛ شّق القمر = شكافتن ماه ، انشقاق ومشتق و شقّه (= ش
از همين ريشه اند.
628 . شلاق
= شاللاق = شال (شالماق = چالماق = زدن ، آوبيدن) + لاق (اك) = آوبش ، ضربه ، وسيلة زدن
629 . شلتاق
= شيْلتاق = چيْلتاق = چيْل (= هياهو ، ديوانگي ، بي عقلي ) + تاق (اك) =
هياهو آننده ، بي عقل ، لاف زن ، دعوا آننده ، متجاوز ، لوس ،
دن ، ه ش ديرماق = ديوان ه ، چيْل يْن = ديوان م : چيْلغ
ه داري ين ريش ت . از هم ه اس وده و آودآان اب ب شلوغ ،
آارهاي بچگانه آه بي حساب و آت
شيللاق = جفتك
630 . شلخته
= شالاختا = شالاقتا (مانند: يومورتا) = شالاق (وارفته ، بي اندام ، خربزة وارفته) + تا (اك) = بدترآيب ، بي قواره ، وارفته
631 . شلمه
ي ي م يش از 20 معن ا ب ه ه اق در لغتنام راي چالم تن
، ب ر بس ا س دن ي ه ب تاري را ب = شلمه و چلمه = شل
(شالماق = چالماق = پارچه يا دس
نويسند آه در اينجا اين معني مورد نظر است) + مه (اك) = دستاري آه بر سر ببندند ؛ اوشاغي دالينا چالدي = بچه را به آول خود زد
632 . شمخال
.( = شامخال = نوعي اسلحة ابتدائي سرپُر شبيه برنو آه در دورة صفويه مورد استفاده قرار گرفت ( 25
633 . شمشك
= شيمشك = نور ساتع شده از رعد و برق ، آذرخش
634 . شنگ
= شنگ = شاد؛ شوخ و شنگ = شوخ و شاد ؛ باخ: شنگول و گلشن
635 . شنگول
= شن (شادي) + گول (خنده) = شادي - خنده ، محل تفرج و شادي ؛ مقلوبِ گلشن (ه.م):
شوخكي ، شنگولكي ، عيارآي/ مولوي × ناگهان بستد دلم دلدارآي
636 . شيشليك
= شيش (باخ: سيخ) + ليك (اك) = سيخي ، به سيخ آشيدني
637 . شيشه
اف ، اك و ص خ پ وز = ي وش ب فافيت ؛ ش اآي و ش مبل پ
ز ، س اك و زلال و تي ز پ ر چي اك ) + ه (اك) = ه =
شوشه = شوش (صاف ، تيز ، پ
قولاغين شوش دوتوب=گوشش را تيز آرده ، شوشوْو = گاو شاخ تيز ، شوش پاپاق = آلاه بوقي
638 . شيما
( = شيما = از نامهاي قديمي ترآي خانم ها ( 5
639 . صاطور
و ساطور و ساتور = ساتيْر = سات (ساتماق و چاتماق = دو تكه آردن) + ير (اك فاعلساز) = دونيم آننده ، چاقوي بزرگ دسته دار :
برهنه نشايد به ساطورآشت/سعدي × ورش بخت ياور بود،دهر پشت
640 . صندل
( در انگليسي ( 17 Santal نيز استفاده شده است ، بصورت « چينتال و چيندال » = معرّب سندل = نوعي درخت آوچك ، در ترآي باستان
641 . صندلي
= سندلي = سندل (باخ: صندل) + ي (اك) = منسوب به صندل ، از جنس صندل ، وسيلة نشستن
642 . طاباق
ه ين آلم دة هم = تاباق = تابا (باخ: تابه) + اق (اك) = تابه اي ،
ظرف مدور فلزي براي پختن نان ، خشت پختة بزرگ ( 1)؛ طَبَق نيز ساده ش
م ه ه ة تاب ه و ريش ة آن تاب ت و ريش ه اس است ،
طابق = معرب تابك (= تابه + ك) = طاباق آ وچك ، تاباق ، اين آلمه از ترآي
به عربي رفت
تاو است. تاباق آپارما(طبق بردن) از سنتهاي ديرينه در عروسي در بين ترآهاست.
643 . طاس
= تاس و تاز و داز (ترآي باستان ) = تاش و داش (ترآي معاصر ) =آاسة سنگي و سخت ، سنگ ،آاسة فلزي ، سر بي مو ، حيوان بي شاخ
، زمين بي حاصل ( 17،2 ) ؛ دازالاق و دازلاق = آچلِ بي مو ؛ سگ تازي = سگ شكاري و بي مو
644 . طاق. 1
ي ود م م بوج وار به رف دي باندن دو ط طاق در واقع از چس
؛ « تاقماق و تاخماق = يكي آردن ، چسباندن » = تاق = در ترآي سومري بمعني
.( آيد ( 7
645 . طاق. 2
دن اق ش ت ط = معرب تاي (ه.م) = لنگه ، تك ، فرد ؛ جفت و طاق بازي = نوعي سرگرمي و بمعني فرد و زوج بازي ، طاقي = تكي ، طاق
= يكه شدن طاقت و از آف رفتن آن ( 1). الحق اميرهوشنگ ، امروز در دنيا طاق است و بهتر از اويي نيست / اميرارسلان
646 . طاير
اي ده ، چرخه ده و غلتن يلة چرخن وردن ) = وس ط خ دن ،
غل = تَيَر و تَهَر و تَكَر = تگر از مصدر تگيرمك (= ديگيرمك و ديغيرماق
= چرخي
ودرو رخ خ ز از چ ي هرگ ت ول ه اس م رفت ي ه ه عرب
اير ب ماشين ؛ همريشه با دگيرمان (و دييرمان = آسياب) ، اين لغت
هرچند بصورت ط
در Tire ورت د ، بص ي باش نمي توان مفهوم پرواز آردن (طير) را اس
تنباط آرد . لذا املاي طاير در فارسي هم اشكال دارد و تاير صحيح م
انگليسي و ديگر زبانهاي اروپائي.
647 . طرخان
ه ق ورود ب ازه ح ب اج دون آس ود و ب اف ب راج مع
اج و خ دة آن از دادن ب ه دارن = ترخان = اصيل زاده ، رئيس وسرور ،
شاهزاده ، لقبي آ
وران : ان ت ود ، از قهرمان اراب ب حضور شاه را داش ت ، رتبه
اي نظامي درترآي باستان ، لقب فيلسوف بزرگ ابونصرفارابي آه از ترآ ان ف
برو تيز با لشكر رزم ساز / شاهنامه × به طرخان چنين گفت آاي سرفراز
648 . طرغان
كر (در وه لش ي = انب ك ترگن و ن ، چري ردن قش ع آ تن
= جم ان بس ون ؛ طرخ ون (اك) = قش ردن ) +گ = معرب ترگون =
تر (ترمك =گرد آ
قوتادغوبيليغ) :
… و سلطان طرغان بست و بندگان چالش مي آردند / راحه الصدور
649 . طَرغو
اريم = ت ، ت ارلا = آش كش ( 1)؛ ت ه و پيش ده ، علوف ته
ش ي (اك) = آاش تن) + غ اق = آاش اري (تاريم اريغي = ت
ارغي = ت ارغو = ت = ت
آشتزار
650 . طرقّه
= تاراققا= تاراق(صداي انفجار)+قا(اك) = تاراق آننده ، مادة منفجره
651 . طرلان
= ترلان = شاهباز ، بي باك ، زيبا ، نام دختر ؛ اكِ لان در انتهاي تعدادي حيوانات ديگر هم مي آيد: ايلان (= مار) ، قاپلان (= پلنگ)
652 . طُغتگين/ت
ق ( 497 ان دمش س اتابك گين مؤسّ دين توغت وغ ، ظهيرال
اهزاده ت ين (ه.م) = ش اص ) + تگ م خ ا اس = توُغتگين =
توُغ (باخ: طوق ، در اينج
ه.ق) و از رؤساي لشكري سلجوقي و داراي مقام اتابكي
653 . طُغراء
وطوُرغاي وطوُرقا = توغرا = توغ (باخ: طوق) + را (اك) = حلالي و قوسي،حكم ، مُهر قوسي سلاطين ترك در بالاي فرمانهاي حكومتي
، در غزليات فارسي آنايه از آمانِ ابرو: هلالي شد تنم زين غم آه با طغراي ابرويش*آه باشد مه ،آه بنمايد ز طاق آسمان ابرو/حافظ
654 . طُغرل
گ دراج ا بان ا: الا ت ام آق ورد ! ( 1) ، ن ي خ ي را م
ط يك ي فق د ول ي آن كار م = توُغرول = پرندة شكاري
ازجنس طوغان آه هزار مرغابي ش
است و قمري*الاتا نام سيمرغ است و طغرل / منوچهري دامغاني
655 . طلناز
= تئلناز= تئل(زلف ،گيسو)+ ناز= ناز گيسو، خوش زلف ، نام دختر
656 . طنبور
= تنبور = تن (ه.م) + بور (بورماق = تاباندن ، انحنا دادن ، پيچاندن ) = تن
تاب خورده ، بدنه انحناء يافته ، از سازهاي زهي آه درآن آاسه
اطع نسبت به دسته اش انحناء پيدا آرده است ؛ تنبور ترآي = تنبوري آه آاسه و سطح آن از نمونة شرواني آن آوچكتر است ؛ البته برهان ق
27 ) آنرا اسپانيائي مي داند. )
657 . طواشي
اي ادم ه ه و خ دمتكار ، خواج غلي ) = خ ي (اك ش افتن (
2)) + ي (اك) + چ ردن ، ي دمت آ = معرب تاپوچي = تاپي چي = تاپ
(تاپماق = خ
حرمسرا ( 1) ؛ تاپي (= خدمت) در اصل تاپيق بوده لذا تاپيچي هم در اصل تاپيقچي بوده است،تاپينماق = عبادت ، تاپيناق = محل عبادت
658 . طوج
( = توج = برنز ( 25
659 . طوزغو
( = توْزغو = توْز (؟) + غو (اك) = ؟، توْزغو و توْزلوق از غذاهاي متنوع و لذيذ آه پيشكش خويشان مي آردند ( 1
660 . طوغان
ي ان در ترآ ان - طغ ا ، طوغ تة عقابه ده اي از دس ده ،
پرن كار آنن يار ش ان (اك) = بس رفتن ) + غ ر گ = توُغان
= تو (توماق = گرفتن ، درب
گر مثل طوغانش گويد يا تگين/ ناصرخسرو × مانند سارا-دارا درفارسي و زيد- عمرو در عربي است. پند از هرآس آه گويد گوش دار
661 . طوغاي
= توُغاي = توغ (باخ: طوق) + آي (ماه) = ماه گرد ، ماه هلالي ، در مقابل ساراي (ماه آامل) ، درختان خودرو در مسير رود ، نام آقا
662 . طوق
= توُق = توٌغ = مهر گرد شاهان ترك در بالاي طومارها ، هر چيز گرد (باخ: طغراء و طوغاي) :
ابا طوق زرين و مشكين آله/ شاهنامه × همان گيل مردم چو شير يله
663 . طومار
ي ال م ته و ارس ل آن بس ه را در داخ ديم ، نام ه ق
يله اي ك انده ، وس ته ، پوش اعلي ) = بس اندن ) + ار (اك ف
تن ، پوش تومار = تو(توماق = بس
كردند. همريشه با تومان (باخ: تنبان) و دومان (= مه)
664 . طيار
ب ان غاي لاك مالك ده و ام ف ش وال توقي احب و ام ي ص
= تايار =؟، مالي آه از عوارض دروازة شهرها (در دورة سلجوقي) و از
زمينهاي ب
( (در دورة ايلخانيان) به شاه مي رسيد. ( 1
665 . عاشيق
ا ا و پ ده از دني ور آنن وريده ، عب رهم ، ش م ب ده ،
دره اتي ش ق (اك) = ق دي ) + اي ا بلن وه ي = آشيْق =
آش (آشماق = قاتي آردن ، رد آردن آ
لاً رآن اص ه در ق وده بطوريك ديم نب ي ق ه درعرب ن
ريش را اي ت زي ه اس ه رفت ين ريش ي از هم ق در عرب
گذاشته در عالم معنوي ؛ احتمالاَ عاش
استفاده شده است. « ودّ » استفاده نشده و بجاي آن از معادلش يعني
666 . عالي قاپو
ه از = آلا قاپيْ = آلا (سنگين ، خاآستري ) + قاپي (در) = درب سنگين يا
خاآستري ، از آثار باستاني اصفهان و يادگار شاه عباس صفوي آ
اپو د اردبيل آوردند و الآن هم به همين نام (آلا قاپي) در اردبيل وتبريز
دروازه وجود دارد ؛ قاپي (در) ، قاپاق (درپوش) ، قاپقا (دروازه) و ق
(دربچه) همگي ازمصدر قاپاماق (= بستن ، پوشاندن) بوده و همگي نوعي درب است.
667 . عبير
.( استفاده شده است ( 17 « ايبر/ ايپر/ ييپر » = معرّب ابير= ايبر= مشك ، خوش بو، در ترآي باستان
668 . عضو
( = اوزو در ترآي سومري با همين معني ( 20
669 . عيوض
فانه ان ؛ متأس ي آذربايج ان مل و قهرم ران آوراغل ي از
دلي ام يك ا رخ ، ن اه ، زيب و عوض = آيواز و آيوز = آي (ماه) +
وز (شبيه) = مانند م
ا م ب ن اس اطع اي ان ق ه در بره ند . البت ي نويس
ت ) م ام نيس راي ن عمداً يا سهواً اين نام پرمغز را بصورت عيوض و
عوض (آه اصلاً مناسب ب
( معني آراسته و پيراسته درج شده است. ( 27
670 . غاز. 1
انگليسي) ) Goose ؛ ( = قاز = پرنده اي بزرگتر از اردك ( 1
671 . غاز. 2
( = قاز از مصدر قازماق (شكافتن ، آندن) = شكاف ، چاك ، نراك ، پاره ، ژنده ؛ غاز غاز = شكاف شكاف و ترك ترك ( 1
672 . غازالاخ
و قازلاخ ( 1) = قازآلاق = پرنده اي خوشخوان از خانوادة چكاوك آه در سواحل درياي خزر يافت مي شود.
673 . غازان
ايد گ (ش يل ، دي ي از س ين ناش و قازان وغزغن (معر)
وغازغان = قازغان = قاز (قازماق = آندن) + قان (اك) = بسيارآَنَنده ، شكاف
زم
( بخاطر اينكه ديگها سابقاً چوبي بودند و داخل آنها با آنده آاري درست مي شد) ( 1،2
674 . غازي
اغ اد در دم دّعا و ب اي آدم پرم ازاً در معن ر مج ي
معاص نده ) ( 20 ) و در ترآ ده ، آُش رد آنن ده ، خ ت دهن
ومري (= شكس = قازيْ در ترآي س
ي وذ در عرب ا نف ه ب ن آلم تن ! ؛ اي ش خواس س آ
تن و نف اغ داش اد در دم اق = ب اغ ، قازيلانم اد در دم
ازيْ آدام = آدم ب ود : ق ي ش تفاده م اس
بصورتهاي غزوه ، غزوات و غيره نيز درآمده است.
675 . غاميش
ي اعي و جنگ يلة دف ابق وس ه س ي (آ ي ، ن ا جنگ
اعي ي يلة دف ش (اك) = وس = قاميْش و گميش = قام (قامماق = زدن ،
زدن بقصد آشت) + ي
بود) ، خيزران ، اسباب مزاحمت ، موي دماغ! ؛ قميش شدن = غاميش گذاشتن = مزاحمت
676 . غجر
= قجر= قاجار (ه.م) = فالگير ، آولي ، آگاه ؛ غجرچي = دانا ، راه دان
677 . غدّاره
ه تباه گرفت ت اش ا) اس ي وف دار (= ب ث غ ه مؤن ي
آ داره در عرب = حربه اي شبيه شمشير ولي پهن و سنگين ، پيكان پهن ،
اين آلمه نبايد با غ
ي تن ) و در معن م بس اق (= محك در قادام ه از مص شود (
1) ؛ اگر اين آلمه ترآي باشد احتمالاً بايد بصورت قادارا باشد و آن ،
احتمال دارد آ
وسيله اي آه به آمر مي بندند باشد. احتمال ديگر آنست آه از قادا (= خطر ، بلا) آمده باشد آه معناي وسيلة خطرناك مي دهد.
678 . غلام
وقچي = ت ؛ قول يگم (ه.م) اس انم و ب د خ لام مانن ب غ
دمتكارم ، ترآي ي ) = خ اهي تحبيب = قوُلام و قوُلوم = قول
(خدمت) + وم (اك ملكي و گ
خادم ، قُلُّق = خدمت آردن ، غلمان = غلام
679 . غِلمان
× د ا دهن وان بم ة رض = غوُلمان وقوُلمان = قول (خدمت) + مان
(مانند) = غلام مانند ، غلام ، پسر نوجوان خادم بهشت : فردا اگر نه روض
غلمان ز روضة حور ز جنت بدر آشيم / حافظ
680 . غنچه
اس ه در لب ي آ ه عروس ل ب كوفة گ باهت ش اطر ش ه
بخ ن آلم الاً اي روس ؛ احتم ي ع ديم يعن ي ق كفته ،
در ترآ كوفة ناش ا = ش ا و قوْنج = قوُنچ
عروسي است به آن تعميم يافته است.
681 . غوره
= قوْرا= قوْر(شرر،تلخي ( 3)) + ا(اك) = تلخه ، تنده ، انگورآال وترش
682 . غوزه
= قوْزا و قوْز = غلاف و پوستة بعضي ميوه ها و گياهان ؛ قوْزالاق = غوزه هاي ميوه
683 . غوغا
( = قاوقا و قوْوقا = قاو (قاوماق و قوْوماق = راندن ، جنگيدن ، دور آردن ، تاختن ، تاراندن) + قا (اك) = دعوا ، بلوا ، هياهو ( 18
684 . غول
ه اطر اينك ايد بخ رد . ش ت آ وان برداش = قوُل =
خدمتكار ، خادم ، غلام ؛ در اينجا بصورت مستتر معناي درشت هيكل و آدم زمخت
را مي ت
از غول عليرغم درشت هيكل بودنش ، استفادة ابزاري مي آردند به اين اسم نامگذاري آرده اند.
685 . فِر
ورت ، لاح ص راي اص ده ب اي تابي ته ه ورت رش يله اي
بص ا = وس ه = فيْرچ وردن ، فرچ اب خ داماق = ت د ؛
فيْريْل وي مجعّ = فيْر= تاب ، م
فيرقادان چيخماق = سر به هوا شدن ، فرفره = فيْرفيْرا ، فيْريْلداق = هواآش ، فيْريْلداقچي = حقه باز
686 . فشنگ
وران قيرتي = ف = فيشن و فيشنگ = فيشه (فيشه مك = جهيدن ، فوران كردن) + نگ (اك فاعلي) = جهنده ، فَوَرانگر؛ فيشقا = سوت ، فيش
، تبديل فيشه ك به فشنگ مانند تبديل توفه ك است به تفنگ و احتمالاً قشه ك = قشنگ.
687 . فغفور
ت ال حكوم ه 62 س كاني آ = فغ پور = فغ (باخ: بيگ) + پور (پسر ،
ه .م) = بيگ زاده ، بزرگ زاده ، لقب شاهان ترك و چين ؛ پادشاهي اش
:( آرد ( 27
چرا بايد نهادن سر به تعظيم آي و آسري
چرا بايد آشيدن منت از فغفور و خاقانش / فضولي
688 . فنر
ي را ترآ = فانار = فان + ار = ؟، حصار دور چراغ ، چراغ ، هر چيز
ارتجائي مانند چوب و فلز ؛ همريشه با فانوس (فان + يس) ( 1) ؛ آن
خيلي نادر است. « ف» مي دانند اما شروع آلمة ترآي با حرف
689 . قاآن
صورت ديگر خاقان (ه.م)
690 . قاب
= ظرف ، آوند ، آيسه و پوستي آه جنين با آن متولد گردد آه آنرا به فال نيك
بگيرند ؛ در ديوان لغات الترك بصورتهاي قا و قاچا و قاپ نيز
.( آمده است ( 1،2
691 . قابتورقاي
ا ه ي ندوقچه ، آيس د ، ص ندوقچه باش ه در ص ري آ ه و
مه كل ، نام ابي ش راي ق راء) = طغ اخ: طغ اي (ب اب
(ه.م) + تورغ اي = ق = قابتورغ
( صندوق نامه و مهر ( 1
692 . قابلمه
= قابلاما = قابلا (قابلاماق = ظرف گذاشتن ، بار و بنه جمع آردن) + ما (اك) = مظروف ، آارخانة آنسروسازي ، از ظروف آشپزخانه
693 . قابوك
.( = قابيق = ناوداني بر آناره هاي بام براي جمع شدن آب باران درآن و هدايت به زمين ، قابول و قابور نيز آمده است ( 19
694 . قاپو
= قاپيْ = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن) + يْ (اك) = وسيلة بستن ، در ، دروازه ؛ مصدر قاپماق در معناي گاز گرفتن در اصل
( اپو (ه.م) ( 19 الي ق قارپماق است و نبايد با اين مصدر اشتباه شود .
قاپوچي = دربان ، قاپوچي باشي = رئيس دربان ها در دورة قاجاريه ، ع
اپو ه ق رات ، تخت ن حض ة اي ، تخته قاپو آردن = در (قاپو)
را تخته آردن ، خانه نشين آردن ، ساآن آردن عشاير ، له آردن : … زير چكم
شدند/غربزدگي جلال آل احمد
695 . قاپوق
دو ان آن تها در مي ر و دس وند و س قاپيْق = قاپ (قاپماق
=گرفتن ، گاز گرفتن ) + ايق (اك) =گيره ، دو تكه چوب آه از وسط بهم وصل مي ش
( قرار مي گيرد ، چوبة اعدام ؛ در قاپوق قرار دادن = مورد تحقير و تنبيه و مسخره قرار دادن ( 25،1
696 . قاپيدن
ن ل اي ه در اص ي درآوردن ) ؛ البت ت آس زي را از دس ر
چي ي خب ا ب زور ي اق (= ب ي قاپم در ترآ ده از مص
اخته ش ي س ي فارس = مصدر جعل
مصدر قارپماق بوده است.
697 . قات
ه ه لاي اق = لاي ردن ، قاتلام = لا و تاي هر چيز، لايه ، دفعه
، خط اتو ، خم ، آنار ( 2،3 ) ؛ قات زدن = خم شدن و تعظيم ، قاتماق = قاتي
آ
رمن/ اخير ايچ ن چ م م ان ه ن قوْپوزچالارس م س د ا*ه
نين قاتين القيز س واهم ، ي ت خ م زدن : روزي نشس
ديرماق = به ان، قاتيش ا ن اس ي دن لب چي
مولوي
698 . قاتق
= قات (قاتماق = قاطي آردن ) + يق (اك) = قاطي شده ، ماست ، دسر ، ترآيب ؛ قاتق آردن = خورشت را آم آم خوردن تا غذا براي همه
:( تقسيم شود ( 19
بر روي نوعروس قتق زلف و خالها × مشاطگان قيمه ز روغن نهاده اند
699 . قاتمه
= قاتما و قاتيما = قات (قاتماق = قاتي آردن ) + ما (اك) = قاتي شده ، با چيز ديگري مخلوط شده ، طنابي آه از مخلوط موي دم و يال اسب
( مي بافتند؛ قاتمه تاب = موتاب ، قاتمه ريس = ريسندة پشم قاتمه ( 19
700 . قاجار
اريه د از افش ه بع از آ = قاچار= قاچ (قاچماق = دويدن ، فرار
آردن ) + ار (اك فاعلساز) = فراري ، غير ساآن ، قومي هميشه در تاخت وت
ده 1344 ه.ق) حكومت آردند ؛ در توجيه ديگري گفته ش - و زنديه توسط آقامحمدخان سلسلة قاجاريه را تشكيل دادند و مدت 150 سال ( 1193
آه قاجار = قاج (قوم) + ار (پهلوان) مي باشد.
701 . قاچ
= قاچ و قاش = ابرو ؛ قاچ آردن = بريدن مانند ابرو
702 . قاچاق
= قاچ (قاچماق = فرار آردن) + اق (اك) = بصورت فراري ، غير مجاز ؛ قاچاقچي = فراري
703 . قادين
= قاديْن = خانم ، مخاطب براي خانم هاي متأهل
704 . قاراشميش
= قاريشميش = قاريش (قاريشماق = درهم برهم شدن) + ميش (اك مفعولي) = درهم برهم شده
705 . قارساق
ه آن ه ب ت آ تي گرانقيم ا پوس د ب اه ق اهي آوت
اپ زدن ، روب تار ق ب ) = خواس اق (اكِ طل دن ) + س گ
درآوردن ، قاپي = قار (قارماق = از چن
.( روباه خال دار يا فنك (عربي) نيز مي گويند. اين روباه در ترآستان بيشتر يافت مي شود ( 1
706 . قارقي
( = قارغي = قار(قارماق :ه.م) + غي (اك) = بزور گيرنده ، قلعة بالاي آوه ، از اقوام ترك از ريشه هاي ترآي باستان ( 17
707 . قارماق
از مصدر قارماق و قارينماق(= بزور چيزي را از جائي آندن ، چيزي را بزور از آسي گرفتن) = وسيله اي قاپيدن ، چنگك ماهي گيري
708 . قازاياغي
و قزاياغي = قازآياغي = قاز (باخ: غاز. 1) + آياغ (پا) + ي (اك مضاف) = پاي غاز ، جاپاي غاز ، از گياهان داروئي
709 . قازبيي/ت
= قازبيگي = قازبيگي و قازبيي = بيگ غاز ، پول مسي متداول درايران درقرون نهم و يازدهم ه.ق
710 . قاشق
ي ت م اري بدس = قاشيق = قاشي (قاشيماق =آندن) + يق (اك) = آنده
شده ، وسيله خوردن آه قديم بصورت چوبي بود و داخل آن از آنده آ
آمد ، از ظروف آشپزخانه
711 . قاطر
= قاتير= قات (قاتماق = ترآيب آردن) + ير (اك) = ترآيبي ، حيواني از ترآيب خر و اسب
712 . قاطي
= قاتي = قات (قاتماق = ترآيب آردن ، درهم برهم آردن) + ي (اك) = درهم برهم ، غاتي (معر)
713 . قاق
ب دن = عق اق ش دن ، ق يب مان ي نص دن = ب = قاخ =
ميوة خشك شده ، منحرف و غير اصلي ؛ قاخاق = گوشت و ماهي خشك شده ، قاق مان
از قدر اندازيش تير قضا قاق شد/محمداشرف × ماندن اسب ( 1،3،19 ) ؛ آدم نحيف و لاغر ( 27 ): شوخ آماندارمن ، شهرة آفاق شد
714 . قال
رون ال بي اندن آن ، از ق ان رس ه پاي كون درآوردن و ب ت
س = از مصدر قالماق (= ماندن ، پابرجا ماندن ) ؛ قال چيزي را آندن =
آنرا از حال
آوردن = از بوته درآوردن و احيا آردن ، قال گذاشتن = مانع به حرآت درآمدن
715 . قالپاق
اق اقچي = قالپ كل ؛ قالپ ين ش ه هم ودرو ب اي خ ي
چرخه يلة پوشش = احتمالاً همان قاپاق (= سرپوش) باشد ، نوعي آلاه
ترآها در قديم ، وس
ازين نمد من درويش را آلاهي هست/ سيفي × دوز=آلاهدوز: مرا محبت قلپاق دوزي ماهي است
716 . قالتاق
ب يكس روي اس ت و ف ه ثاب طة آنك ب بواس = قالتاق = قال
(قالماق = ماندن ، ثابت ماندن ) + تاق (اك) = ثابت و مانا ، ليز نخورنده ،
زين اس
مي ماند ، لات ( 1) ، يكدنده و لج
717 . قالُش
= قاليش = قال (قالماق = ماندن) + ايش (اك) = ماندني ، چيزي آه بيرون نيايد ، نوعي آفش آه برخلاف پاپوش ها از پا درنمي آمد.
718 . قالنجه
( = قاليْنجا = قاليْن (ضخيم ، پُرپشت) + جا (اك) = پرپشتك ، پرنده اي باندازة آبوتر ، فاخته ( 1
719 . قالي
ت داري و مكان ود از پاي ي ش ع م ه جم يم آ اجيم و آل
ه ج بت ب ه نس ار آنك ه اعتب ده ب = قال (قالماق =
ماندن) + ي (اك) = ماندني ، سُر نخورن
بهتري بهره مند است ؛ بصورت قالين (= ضخيم ، زيرانداز ضخيم) نيز استفاده مي شود ، غالين (معر) :
بيدق خود را به فرزينش مده / اقبال × بورياي خود به قالينش مده
720 . قالين
قالين = ضخيم ، باخ: قالي
721 . قام
= جادوگر ، ساحر ، صفت آاهنان ،آاهن ، غيبگو ( 1) ؛ باخ: قميز
722 . قاوت
و قاوود = قوْووت = قوْو (قوْوماق = راندن ، جهاندن ) + وت (اك) = فوت آردني ، راندني ؛ آاشغري آنرا قاغوت (= غذائي با ارزن ) ثبت
وي سبكي ، پوآي ، خشكي ، آتش ، م » آرده است ( 2) ؛ نظر ديگر آنست آه قاووت از قاو و قوْو حاصل شده است و ترآيبات قوْو در مفهوم
ورة ر ، ش ك س وْواق (آپ ك ) ، ق وْووق (بادآن بك ) ، ق
وردني س اووت (خ د :ق اند . مانن است. در واقع همة اين
مفاهيم سبكي را مي رس « ، پوسته
سر) ، قوْغ (آتش) ، قوْولو (خوْولو = هولو = حوله ، پارچة خواب دار) ، قاوات (سبك سر) ، قوْوون (خربزه)
723 . قاولُغ
= قوْولوق = قوْو (پوست ، غلاف) + لوق (اك) = پوسته اي ، جلدي ، پوشه اي ،آيف ، جعبه خياطي:
واله آن قاولغم آز طاق جيب آويختند
روشن است اين خود آه قنديلي بود هر طاق را/ نظامي قاري
724 . قايق
= قاييْق = قاي (قايماق و جايماق = سُر خوردن ، ميل آردن ، منحرف شدن از ج ا) + يق (اك) = لغزنده روي چيز ديگر، سُر خورنده روي
آب ، ميل آننده به سمتي ، وسيلة حرآت روي آب
725 . قايم
ايم رده ؛ ق م و فش د ، محك ود ، بلن ع ، عم ده ، مرتف
ته ش = قاييْم = قاي (قايماق = متراآم شدن ، روي هم انباشتن ) + يْم
(اك) = روي هم انباش
ه ا رفت ين ج م از هم ي ه ائم در عرب (محكم) زدم گوشش ،
صداي قايمي (بلندي) آرد ، قالين - قاييم = آت و آلفت ؛ مي توان احتمال داد
آه ق
است زيرا خيلي به اين مفهوم نزديكتر است.
726 . قاين
( = قاييْن = برادر زن يا برادر شوهر ( 1،19
727 . قباق
راز آن ر ف ره ب ا نق لا ي و قُبق و قپاق = قاپاق = قاپ
(قاپماق = قاپيدن) + اق (اك) = قاپيدني ، تير چوبي بلند در وسط ميدان با
حلقه اي از ط
آه سواران ضمن اسب دواني آنرا بايد با تير بزنند تا صاحب آن شوند ، قباق افكني = هدف زني ، قباق انداز = به هدف رسيده :
نمي خورم زر وقف ، ارچه شحنة چرخ
ز بهر تير فلاآت مرا به چوب قباق / ملا فوقي يزدي
728 . قبچاق
د و اآم ش ه ح ياي ميان ر آس = قيْبچاق و قيْپچاق = فعّال ،
زيبا ، غضبناك ؛ از اقوام بزرگ ترك آه قبل از اسلام با تسلط بر اقوام ديگر
ترك ب
بعد از اسلام حتّي مصر را هم تحت حكومت خود درآوردند :
گمان افتاد خودآآفاق من بود/نظامي × سبكرو چون بت قبچاق من بود
729 . قُبچور
و قبجور و قپچور = ؟، ماليات ، از انواع ماليات ها غير از ياسا و قلان:
و آن قپچور آه اآنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اآنون هم بحكم ياسق از پنج آس نمي گيرند… / رسائل خواجه نصير
730 . قبراق
ده و ال ، پيچي رحال ، فعّ الاك ، س تن ) + اق (اك) = چ =
قيْبراق= قيْوراق= قيورا (قيوراماق = ناز آردن ، خرامان رفتن ، چست و چابك
رف
تابيده
731 . قبرغه
( = قابيْرقا = قاب (ه.م) + يْر (اك) + قا (اك) = قاب شده ، اسكلت شده ، پهلوي بدن ، استخوان دنده پهلو ، استخوان هاي قفسه سينه ( 1
732 . قپان
ه ود ( 19،27 ) ؛ ب ي ش ته م = قاپان = نوعي ترازو براي بارهاي
سنگين ، باسكول ، دهخدا و غياث اللغات آنرا ترآي مي داند ، آپان هم نوش
نظر نمي رسد آه از مصدر قاپاماق (= بستن) باشد. اگر ترآي باشد ريشه اش معلوم نيست:
يكي دينار برسنجد به آپان/ عنصري بلخي × يكي ديبا فرو ريزد برزمه
733 . قپلان
ات ي حيوان امي بعض اي اس افلانكوه ، لان در انته اخ : ق
گ ( 25 ) ؛ ب ده ، پلن = قاپلان = قاپ (قاپماق = قاپيدن) +لان (اك) =
قاپنده ، گاز زنن
ديگر هم ديده مي شود: ايلان ، جئيلان (جئيران) ، ترلان.
734 . قُپُز
وي ت ( 1) ؛ مول ادي اس رور و ش اد س = قوْپوز= قوْپ (باخ:
خوب) + وز (اك) = شاديانه ، از سازها ، وجه تسمية اين ساز شايد بخاطر ايج
در شعري ترآي گفته است: هم سن قوْپوز چالارسان ، هم من چاخير ايچرمن ( 16 ) (هم تو قوپوز نوازي هم من شراب نوشم!)
735 . قُتُرماق
يم ي نه = احتمالاً قوتارماق (= تمام آردن ، خلاص شدن ) = بي مصرف ،
بيكار ( 1) ؛ به اعتبار اينكه بعد از تمام آردن چيزي آنرا آنار م
و بي مصرف مي ماند.
736 . قُتلُغ
رك در اهان ت له اي از پادش ان = سلس غ خاني دي ؛ قتل ت
من ته ، دول = قوُتلوُق = قوت (مبارك ، دولت ، بخت ) + لوق (اك) =
مبارآي ، خجس
آرمان در قرن هفتم هجري:
نوروز و قتلغ شاه و غيره به آنگاج خلوتي ساختند… / تاريخ غازاني
737 . قُتُلمش/ت
= قوُتوُلموُش= قوتول(قوتولماق = تمام شدن) + موش (اك مجهول) = تمام شده ، ابن اسرائيل بن سلجوق از امراي سلطان طغرل بيگ
738 . قجا
( = قاجا = قا (قاب ، ظرف) + جا (اك) = آوند ، ظرف ، قاب ( 2،19
739 . قُچاّق
ا = ا ؛ قوچاقلام ل ، توان ت هيك ل ، درش وي هيك وان ، ق
و قچاق = قوْچاق = قوْچ چاق = قوْچ (پهلوان) + چاق (فربه ، درشت ) =
بزرگ پهل
دستياران توچون سرو همه بالاچاق/ گل آشتي × دو بيتي هاي حماسي ، حماسه : همگنان توهمه چابك ورندند و قچاق
740 . قدغن
دغن د ، غ ي آنن استنباط م « ممنوع و غير مجاز » = قاداغان = قادا
(بلا ، خطر ) + غان (اك) = خطرناك ، پربلا ، آه از آن به اشتباه معناي
(معر) ؛ قادا آلماق = بلاي آسي را به جان خريدن ، قادالي = پُربلا
741 . قِر
ردن ، وه آ = قيْر = ناز و عشوه ، جنباندن بدن بقصد عشوه ؛ قرتي =
قيْرتي = قر دهنده ، قيريشما = آرشمه (ه.م) ، قيرجانماق = ناز و عش
قيْرچيل و قيْرلي = عشوه گر
742 . قرابغا
( = قارابقا = ؟، نوعي منجنيق خاص آه در جنگ استفاده مي شد ( 1
743 . قراچوري
شمشير دراز( 1):قائد بانگ بر او زد و دست به قراچوري آرد/ بيهقي
744 . قراخان
= قاراخان = قارا (باخ: قره) + خان (ه.م) = خان بزرگ و قوي ، ابن منسك جدّ سلسلة قراخانان يا ايلگ خانيان
745 . قرآغاج
( = قارا (سياه) + آغاج (درخت) = درخت سياه ، نارون ، اوجا ( 1
746 . قراقوش/ت
تثنائي و اي اس ت . بناه ات ياف = قارا (سياه) + قوش (پرنده) =
پرندة سياه ، لقب ابن عبدالّه اسدي والي مصر آه در سال 597 ق در قاهره وف
.( تاريخي او در مصر الآن هم جزو نقاط جهانگرديست ( 19
747 . قِران/پول
= قيْران = ريال ، واحد پولي در زمان فتحعلي شاه تا دورة پهلوي معادي 20 شاهي يا 100 دينار
748 . قراول
= قاروْوول و قاراقول = قارا (باخ: قره) + قوْل (بازو) = قوي بازو ، نگهبان ، نشان لشكر ؛ پيش قراول = طلايه دار قشون
749 . قربان
ت ورچي ، دربي ور و ق = قوُربان = قور(سلاح) + بان (اك) = تيردان و
آيش ( 1) ؛ اين آلمه نبايد با قربانِ عربي اشتباه گردد ؛ همريشه با ق
ما نيزيكي باشيم ازجملة قربانها/ سعدي × نخست،مراد از قربان همان تيردان است: هرتيرآه درآيش است گر بر دل ريش آيد
چو قربان پيكار بربست و آيش / سعدي × چه خوش گفت گرگين به فرزند خويش
750 . قرچه
= قارا (= سياه) + چا (اك) = سياهه ، مقامي در موسيقي اصيل ايراني ؛ وجه تسميه اش را نمي دانم.
751 . قُرُغ
ام و اب طع يك ق × = قوُروُق = قوُروُ (قوروماق = خشك شدن ) + ق (اك) = خشك ، بيكار ، ظرف خالي ( 2): برطاقچه آوزة قرغ را بنگر
بيست بشقاب ببين / شفائي
752 . قُرُق
رق ت ؛ ق اني ، مراقب = قوْروق = قوْرو (قوْروماق = حفاظت آردن ،
حمايت آردن ، مراقبت آردن ) + ق (اك) = حراست ، حفاظت ، نگهب
زدن =آمين زدن و پائيدن ، قرقچي = نگهبان و اسكورت:
گفتم: قرقچي گشته اي اي عشق اما يورت دل
ييلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپاني است اين/ مولوي
753 . قرقاول
( = قارقوْوول = ؟ ، از پرندگان ( 1
754 . قرقي
= قيْر(قيْرماق = تار و مار آردن) + قيْ (اك) = تار و مار آننده ، از پرندگان شكاري
755 . قرقيز
= قيْرقيْز= 1- قيْرخ قيْز = قيرخ (چهل) + قيْز (دختر) = چهل دختر
-2 قيْر (آنار) + قيْز (دختر) = دختر غريب و دور ؛ قيْر در معناي مذآور در جاهاي ديگر هم آمده است: قيْراق (آنار) و قيْرنا (لبه بام)
از اقوام ترك آسياي ميانه آه جمهوري قرقيزستان بازمانده از آنهاست.
756 . قَرلُق/ت
= قارليْق = قار (برف) + ليق (اك آثرت ) = جاي برفي ، برفي ، از اقوام ترك آه از سال 766 ميلادي اهميت يافتند و سلسلة ايلگ خانيان
را در ترآستان تشكيل دادند.
757 . قُرناق
ات دة ملزوم راهم آنن ده ، ف اط چينن د و بس اق (اك) =
بن ردن ) + ن راهم آ دن ، ف اق = چي ور (قورم اق = ق
اق و قيْرن اق ( 1) = قورن و قِرن
وص در ي الخص ت عل م دانس ر ه خدمتكار ، آنيزك ؛ البته قِرن
اق (= قيْرناق) را مي توان از قيْر (باخ: قر) در معناي آنيزك شوخ و عشوه گ
شعر زير:
سخت زيبا و ز قرناقان شاه/ مولوي × يك آنيزك بود در مبرز چو ماه
758 . قره
= قارا = سياه ، بزرگ ، وسيع ، قوي ؛ قره قروت (=آشك سياه) ، قره باغ (= باغ وسيع) ، قاراخان (= خان قوي)
759 . قره تگين/ت
و قره تكين = قارا (باخ: قره) + تگين (ه.م) = شاهزاده نيرومند ، از امراي ساماني از سال 308 ه.ق
760 . قره سورن /ت
= قارا (سياه) + سوره ن (سواره) = سوارة سياه ، سوار امنيّه ، سرهنگ محافظين قافله و راه:
بس آه خال تو ره قافلةمور زند/محسن تأثير × آخرآن چهره قراسورن خط خواهد شد
761 . قره قويونلو/ت
له اي ود، سلس ان ب رق هايش ر بي ياه ب = قارا (سياه) +
قويون (گوسفند) + لو (اك ملكي ) = منصوب به گوسفند سياه ، چون صورت گوسفند س
از ترآمنان آه 100 سال ( 780 تا 874 ه.ق) بر شرق آسياي صغير و شمالغربي ايران حكومت آردند.
762 . قزّاق
وم از ، ق ل ق ه ) = اي ا خان وم ي = قازاق = قازاخ =
قازوخ = قاز (از اقوام ترك ) + اوخ (درمعناي ايل و خانه ، اوچ اوخ = آبادي
داراي سه ق
قاز ، قاز دختر آلپ ارتونقا (افراسياب) بود و شايد قوم قاز منتسب به اويند ؛ باخ: قزوين ، قفقاز ، خزر
763 . قِزِل
= قيْزيْل = سرخ از هرچيز ، بصورت پسوند در انتهاي آلمات : ماهي قزل آلا ، قزلباش ، قزل ارسلان:
نهي زيرپاي قزل ارسلان / سعدي × چه حاجت آه نُه آرسي آسمان
764 . قِزِلباش
= قيْزيْل (طلا) + باش (سر ، آلاه ) =آلاه طلائي ، صفويه هائي آه در آلاه هايشان 12 نشان زر به نشانة 12 معصوم داشتند و هستة اصلي
حكومت صفويه را تشكيل مي دادند.
765 . قزوين
شهر عمدة نزديك آاسپين (ه.م) ، « آاسْپيَن » -1 قازْوييَن = معرب
از ه ق ب ب ايد منتس ه ش از آ وم ق -2 قازوْييْن =
قاز (دخترافراسياب وبنا آن ندة قزوين ) + اويون (بازي) = تفرجگاه قاز دختر
افراسياب ( 2) ، ق
د : ناخت . مانن دختر آلپ ارتونقا باشند بر منطقة وسيعي حاآم بوده
اند و از نام هاي جغرافيائي با اين نام مي توان گستردگي حكومت آنها را ش
قزاقستان ، قفقاز ، خزر ، قزوين
766 . قِسِر
ي ر ، ب ي ثم اچيز ، ب د ن م درح ر (اك) = آ ردن ) +
يْ م فش دانها را به ائين آوردن ، دن = قيْسيْر = قيْس
(قيْسماق = تنگ فشردن ، آم آردن ، پ
نتيجه ، عقيم ، سترون ؛ قسر در رفتن ، قيسير آرواد = زن نازا
767 . قَسراق
( = قيْسراق و قيْسيْراق = قيْسيْر (عقيق) + راق (اك ؛ توپراق و ياپراق) = نازا ، مادياني آه نزاده باشند ، ماديان تاتاري ، رمكه ( 1
768 . قشقا
اق در اي قبچ اني ، از ترآه ط پيش فيد در وس الي س اني ،
داراي خ قه پيش اني ، قش ط پيش رو، وس ط اب ا (اك) = وس
= قاشقا = قاش (ابرو) + ق
محدودة جنوبي ايران
769 . قشقرق
= قيْشقريق=قيشقير(قيشقيرماق=داد و بيداد آردن)+يق(اك)= داد و بيداد
770 . قشلاق
ر لاوه ب اير ، ع اي عش ين ترآه رّم ؛ درب رم وخ اي گ
= قيْشلاق = قيش (زمستان) + لاق (اك آثرت ) = زمستانه ، قابل زيست
درزمستان ،ج
قيشلاق (زمستانه) و يايلاق (تابستانه) به مناطق يازلاق (بهاره) و گوزلوك (پائيزه) نيز آوچ مي آنند.
771 . قشو
دن ردن ب اك آ راي پ انه ب بيه ش زي ش ت فل ردن ) =
آل اك آ رك ، پ دن ، زدودن چ يماق (= تاران در قاش اغي
از مص ل قاش وْو = در اص = قاش
( چهارپايان ( 1
772 . قشون
راه يده ، هم = قوْشون = قوْشقون = قوْش (قوْشماق = وصل آردن ، به
نظم آشيدن ، شعر سرودن ، همراه آردن ) + قون (اك) = به نظم آش
شده ، جمع شده ، لشكر
773 . قطار
ا ي همپ = قتار= قاتار = قات (رديف ، چيده ) + ار (اك) = رديف شده ،
پشت سر هم چيده ، اين آلمه عربي نيست از معاني ديگر آن در ترآ
داً ف ، جدي م ردي ه ، ه م قافل ت ، ه دن اس ار ش م
قط ان ه ه هم ت آ دن ) اس ع ش شدن و همراه شدن
(قاتيلماق = دوست و همراه شدن ، قاتي جم
( وسيلة نقليّة متشكل از چند واگن ( 18
774 . قفقاز
ياي ه اي در آس رك ، منطق وام ت اف ، از اق = قافقاز = قاف
(آوه معروف قاف در آسياي ميانه ) + قاز (باخ: قزوين) = قازهاي اطراف آوه ق
ميانه
775 . قُلاج
( = قوْلاچ = قوْل (بازو ، دست) + آچ (آچماق = باز آردن) = دست باز، واحد طول از نوك بيني تا انتهاي دست و در حدود يك متر ( 3
776 . قُلّاج
= قوْلاج و قوللاج = قوْل (بازو ، دست) + لاج (اك) = بازوئي ، زوري،بزور آشيدن آمان:چون پنجه به قلاّج زدي سوي آمانها/طغرا
777 . قلاچ
( =؟، جسته جسته رفتن اسب ( 1
778 . قلاچو
( =؟، جام چرمي براي شُرب آب ( 1
779 . قلّاش
ي ، خره گ اللاق (= مس ه ق ين ريش از ؛ از هم = قالاش=
قاللاش = قاللا (قاللاماق = مسخره آردن ، هرزگي آردن ) = مفلس ، بدنام ،
حيله ب
تا دربدر بگردم ، قلاش و لاابالي/ حافظ × شوخي) ، قاللاغا قوْيماق = به مسخره گرفتن آسي: ساقي بيار جامي ، در خلوتم برون آش
780 . قلان
راء را فر ام ة س ه هزين ائي آ ات ه ده ، از مالي د ،
باقيمان ي آن وچ نم د وآ = قالان = قال (قالماق = ماندن) + ان
(اك فاعلي ) = آسيكه مي مان
اهالي بايد مي دادند: بر دِه ويران نبود عُشر زمين ،آوچ و قلان * مست و خرابم ، مطَلَب درسخنم نقد و خطا / مولوي
781 . قَلاوز
-1 قوُلاغوز = قولاغ (گوش) + وز (اك) = استراق سمع ، جاسوس =
-2 قيلاووز = قيل (راست) + آووز (= آووج = راهنما) = راهنماي راه راست ، دانا
هردوروزه ، راه صدساله شود / مولوي × هرآه در ره بي قلاوزي رود
اوزون يولداسنه اولدوقيلاووز/مولوي × اگرگئيديرقارينداش يوخساياووز
782 . قلج خان
= قيْليْچ خان و قيلينج خان = شمشيرخان ، لقب خاقانان ترك بمعناي شاهي آه درمهمّات و امور آشوري چون شمشير برّنده باشد
783 . قُلچاق
= قوْلچاق = قوْل (بازو ، دست ) + چاق (اك) = دستك ، بازوبند ، دستكش بدون انگشتي شاطرها ، بازو بند فلزي آه در جنگها دستها را مي
آه ساعد از او يافت دست زره/ ميرزا طاهر وحيد × پوشاند: ز قلچاق چيزي دگر نيست به
784 . قلچماق
= قوْل چوْماق=قوْل(بازو) + چوْماق (ه.م) = چماق بازو ، مرد پرزور
785 . قلدر
= قوْل (قشون ، مرآز قشون) + دور (دورماق = ماندن) = عامل ماندگاري قشون ، قوي و نيرومند ، دزد و راهزن
786 . قلعه
= قالا = قال (قالماق = ماندن ، پابرجا ماندن) + ا (اك) = ماندگار ، پابرجا
787 . قٍلٍق
= قيل (قيلماق = گزاردن ، ادا آردن ، رفتار آردن) + يق (اك) = رفتار خاص ، لٍم
788 . قُلّق
= قوْللوق = قول (خدمت) + لوق (اك) = خدمتكاري ، بندگي و غلامي در دربارها
789 . قلما
د ه باش ن ريش ر از اي ا ( 27 ) ؛ اگ دازي چوپانه نگ ان
ت س ن ، آل دني ، فلاخ ا (اك) = مان دن ) + م ا مان
دن ، پابرج = قالما = قال (قالماق = مان
ارتباطش را نمي دانم.
790 . قَلماش
19 ) ؛ احتمالاً همريشه با قلاش (ه.م) است : ، = قالماش = هرزه ، نامعقول ، دروغگو ، ياوه گو ( 8
صوفيا!خوش پهن بگشا گوش جان/ مولوي × ! با تو قلماشيات خواهم گفت هان
وامكن انبان قلماشي ات را/ مولوي × بند آن مشك سخن پاشي ات را
791 . قُلي
( = قوُلو = قوُل (خدمت) + و (اك) = خادم ، فرزند پسر ، پسر ، نام آقا ؛ همريشه با غلام و غلمان و قلّق ( 25
792 . قليان
= قالايان = قالا (قالاماق = انباشتن ، برافروختن ، روشن آردن وسيله حرارتي ) + يان (اك فاعلساز ) = برافروزنده ، برافروزنده و روشن
آننده با آتش ؛ اود قالاماق = آتش برافروختن
793 . قليچ
عشقت گرفته جملة اجزام موبه مو/ مولوي × = قيْليْنج و قليج و قيليش = شمشير : اي ارسلان قليچ مكش از بهرخون من
794 . قمچي
اميچ ه (ه.م) و ق ا: قم = قامچي = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد
آشت ) + چي (اك شغل ) = وسيلة آتك زدن ، تازيانه و شلاق ؛ همريشه ب
:( (آفگير آه غذا را بهم زنند) و غاميش (ه.م) ؛ مصدر فوق نبايستي با قانماق (فهميدن) خلط شود( 1
باعاشقان سخن به سرتازيانه آن/سيفي × قمچي به ناز بندوجفارا بهانه آن
795 . قمه
= قاما = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد آشت ) + ا (اك) = وسيلة جنگي ، خنجر آلان ، نوعي چاقو ؛ قملتي = چاقوي بزرگ (باخ: قمچي
( و غاميش) ( 1،3،25
796 . قميز
ه ام ، پيال = قاميْز= قام (صفت آاهنان ،آاهن ، غيبگو ) + ايز (اك) =
مربوط به آار آاهنان ، شراب ، نوشيدني ترش از شير گاو و شتر ، ج
در روسي هم استفاده مي شود: هرگزشراب و قميز و نمك نمي خورد/حبيب السير kymys در انگليسي و koumiss ، ساغر ؛ بصورت
797 . قنداق
= قوُنداق = قون (دسته) + داق (اك) = گرفتني ، دسته ، دستة اسلحه ، پوشاندني نوزاد ؛ قوُنج = دسته
798 . قنق
ته ، يده ، نشس رده ، از راه رس زل آ دن ) + اق (اك) = من
ازل ش تن ، ن دن ، نشس رود آم ردن ، ف زل آ اق = من =
قوْنوق وقوْناق = قوْن (قوْنم
چونت قنق آندآه بيا خرگه اندرا / مولوي × مهمان ؛ قوْنشو = همسايه : چون راه رفتني است توقف هلاآت است
تا شبي در خانقاهي شد قنق/ مولوي × صوفيي مي گشت در دور افق
799 . قوتسوز
ن راج ايم يم او دِه از خ ز ب ود آ رك آن ب ه :تُ
اره،آدم فروماي ك زده و بيچ = قوت (مبارك) + سوز (نا ، بي ، بدون ) =
نامبارك ، ناميمون ، فل
بود * ترك آن نباشد آزطمع سيلي هر قوتسوز خورد/ مولوي
800 . قوچ
و غوچ= قوْچ= پهلوان، ازچهارپايان ؛ قوچقار =گوسفند پروار گشني
801 . قور
= قوْر = سلاح ؛ قورخانه = زرادخانه و آارخانة مهمات سازي ، قورچي = مسلح ، قورچي باشي= رئيس زرادخانه
802 . قورباغه
ت ) = = قوُرباغا = قوُر (صدا) + باغا (باخ: باخه) = دوزيست قور قور آننده ؛ توسباغا = تاسباغا = تاس (و تاش = سنگ) + باغا (دوزيس
دوزيست سنگي ، سنگ پشت
803 . قورت
= از مصدرقورتماق (= بلعيدن و فرو بردن) ؛ قورتوم = جرعه ، قورت قورت = جرعه جرعه
804 . قورداوتو/گ
( = قوُرد (گرگ) + اوْت (علف) + و (اك مضاف) = علف گرگ ، گياه خارا گوش ( 1
805 . قورماج
ي ته آردن ي ، برش = قوْوورماج = قوْوور (قوْوورماق = برشته آردن ،
تف دادن ، بو دادن گندم و ذرت ) + ماج (اك) = تف دادني ، بو دادن
،گندم و ذرت بو داده شده
806 . قورمه
و ف داده و ب بز ي و… ت دم و ذزت و س = قوْوورما = قوْوور
(قوْوورماق = برشته آردن ، تف دادن ) + ما (اك) = برشته ، تف داده شده ،گن
داده شده ؛ قورمه سبزي = نوعي غذا با استفاده از سبزي تف داده شده
807 . قوروت
= قورو (قوروماق = خشك شدن) + ت (اك متعدي آننده) = خشكانده ،آشك ؛ قره قوروت = آشك سياه
808 . قوريلتاي
ه ا (اك) = برنام دارد ) + ت ي ن ادل فارس = قوُرولتا =
قوُر(قوُرماق = چيدن ، برنامه ريزي آردن ) + ول (اك براي اجبار ي آردن فعل
آه مع
ر و ديگر مستبش دار يك ه دي رادران ب يس ( 1): … و ب اب
رئ راي انتخ ي ب زرگ مردم وراي ب زرگ ، ش وراي ب ري ،
ش راي ام ده ب زي ش ري
مستظهر گشتند و آغاز قوريلتاي و طوي آردند/ تاريخ غازاني
809 . قوش
= عموماً بمعناي پرنده و خصوصا يكي از پرندگان شكاري (سنقر)
810 . قوشچي /ت
تكلّم يدان و م الم و رياض مرقندي ع = قوُش (پرنده) + چي (اك
شغل ساز) = آسيكه آارش با پرنده است ، ملّاعلي علاءالدين علي بن محمد س
ايراني آه به فرمان سلطان اُلُغ بيگ مأمور تشكيل رصدخانة سمرقند گرديد و ايشان عقاب مخصوص شاه را در شكارگاه نگه مي داشت.
811 . قوطي
ه ز ب = قوتو = جعبه ( 1) ؛ در قوتادغوبيليك (باخ: مقدمه) بمعناي
دستة مردم آمده است . شايد بعداً اجتماع تخته ها براي ساخته شدن قوطي ني
اين معني آمده است! .
812 . قهرمان
-1 قارامان = قارا (قوي ، سياه رنگ ، بسيار) + مان (مانند ، پهلوان) = پهلوان قوي ، بسيار قوي
-2 قاهارمان = قاهار (قاهارماق = برانداختن ، مچ انداختن) + مان (پهلوان) = پهلوان غالب و برازنده
813 . قيچي
غلي ) = ي (اك ش ردن ) + چ ت آ = قيچي = قيْيچي = قيْي
(قيْيماق = بريدن ، ريز ريز آردن ، رحم نكردن ، زير قول زدن ، نگاه تيز و
با دق
وزن ) و برش دهنده ؛ ق يچاچي = قييچي چي = خياط ، قيْيديرماق = نگاه تيز
آردن ، قييْقاج (باخ: قيقاج) ، قيْيما (باخ: قيمه) ؛ البته قيْييْ (= س
ود وك زدن ) بوج اق = آ اق (= قازورم قيْييْق (= سوزن گوني
دوزي ) عليرغم تشابه ظاهري با اين آلمه همريشه نيستند بلكه از مصدر قايوم
آمده اند.
814 . قير
= قيْر = سياهي ، مرز و سرحد ، ناز و عشوه ؛ قيْراق = آناره ، قيْرنا = لبة
ديوار و پشت بام ، قيْرقيْز (ه.م) ، قير- قوم = قير – ماسه و تار
– مار ، قيْرچيل = عشوه گر ، قيْرقيْ (باخ: قرقي) ، قيْرجانماق = خنده هاي لوس و عشوه ناك ، قيْريْشما (باخ: آرشمه)
815 . قيسي
( =قايسيْ = خشكة توت يا زردآلو ، قيصي (معر) ( 8
816 . قيش
ر د ب غ را مالي يْش ) ( 1): تي تان (ق ر ، زمس ان خمي
رم ، ن ر ، چ د ، دوال آم مه ، بن ه ، تس اب ، پاي =
قيْش = صورت محاوره اي قيْچ ، پا ، رآ
پيش تخمش در رآوع و در سجود/عارف × قيشي آه بود
817 . قيطان
ابه از ة مش دو آلم ه اين = قايتان = بند آفش ، قاي تاق = بند و
تسمه ؛ اصل آنرا يوناني مي دانند ولي احتمالاً مصدري بصورت قايتاماق بوده آ
آن مشتق شده است.
818 . قيقاج
ي لة = قيْيقاج = قيي (قيماق = بريدن ، نگاه تيز و پنهاني آردن ) + قاج
(اك) = بريده ، نگاه چپ ، نگاه آج ،آج ؛ قيقاج زدن = دل بردن (بوس
نگاه خماري) : مشق قيقاجي آه آن برگشته مژگان آرد و رفت * لاله زارسينة ما را گلستان آرد و رفت/ داراب بيگ
819 . قيماز
را در = قيْي (قييماق = انصاف آردن ، خرج آردن ، بريدن ) + ماز (اك سلبيّت) =آسي آه دل خرج آردن ندارد ، خسيس ؛ نمي دانم چرا آن
لغتنامه هاي فارسي آنيز مي نويسند؟ شايد از شعر زير بجاي خسيس ، آنيز استنباط آرده اند :
تا بيارد آن رقاق و غاز را / مولوي × پس درِ خانه بگو قيماز را
820 . قيماق
بلت ه س ر ب ه مقش هزارگون × م ر زن از فق وين و پي
ان ج = قايماق = قاي (قايماق = انباشتن) + ماق (اك) = انباشته ، رويه ،
سرشير : زيمن ن
قيماق/ فوقي يزدي
821 . قيمه
ه ده ، قيم ز ش ت ري ا گوش تي ب ت = خورش ه خورش
ده ؛ قيم ت بري ده ،گوش = قيْيما = قيْي (قيْيماق = بريدن ، انصاف
دادن ) + ما (اك) = بري
قيمه = بريده بريده ، باخ: قيچي
822 . قين
ربت ا ، ش ال آنه ذ م كنجه و اخ ين و ش د از ق د : بع
ه باش = قيْن = شكنجه ، عذاب ( 1) ؛ احتمال دارد آه آين در فارسي ،
خفيف شدة همين آلم
شهادت مي چشانيدند / عالم آرا
823 . آابين
ا ه ب رد آ رار آ د اص ت ( 2) و نباي ده اس = آبين =
مهريه ، صداق ؛ اين آلمه ترآي است و در قديم بصورتهاي آبين ، قالين و قاليم
استفاده ش
آابين فارسي (در اصل فرانسوي) بمعني اطاقك در ارتباط است:
رطل آابينش گير و باده بيار/ خسروي × اين جهان نوعروس را ماند
824 . آاپود
= قاپود = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن ) + ود (اك) = دربچه ، درب جلوي ماشين ؛ همريشه با: قاپو (در) و قاپاق (سرپوش) و
قاپقا (دروازه) ؛ ترآيب قاپود مانند اومود (اميد) است.
825 . آاسپين
وم ن ق ام اي ت . ن ده اس ته ش ي بس قوم ترك آاسپي يا
آاسي آه در هزارة دوم قبل از ميلاد در اطراف اين درياچه مي ريستند .
احتمالاً جمع عرب
در آاشان (ه.م) هم ديده مي شود.
826 . آاشان
( = آاسان =آاسيان =آاسي ها = ازمناطق زيست قوم ترك آاسپين يا آاس ، قاشان(معر) ( 1
827 . آاآا
= خفيف شدة قاغا (= برادر ، دائي ، لقبي براي خويشان نزديك)
828 . آاآل
=آه آول = موي ميان سر ( 1) : برشكن آا آل ترآانه آه در طالع توست * بخشش وآوشش خاقاني و چنگزخاني / حافظ
829 . آاآوتي
= تحريف شدة آهليگ اوْتو =آهليگ (آبك) + اوْت (علف) + و (اك مضاف) = علف آبك ، از گياهان طبي
830 . آال
( = آال = خشن و وحشي (در ترآي قديم) ، پوست آلفت و زبر ، مجازاً نارس ؛ آاليش = نوعي پيازچه ( 2
831 . آالبد
= آال (ه.م) + بوُد (بدن) = بدن پوستين ، بدن پوستين و بدون روح ، بدن خشن و عاري از روح
832 . آان آن
ه و آنكان =آانكان از مصدر آانكاماق و آانكانماق (= آاويدن ، ور رفتن )
بمعناي آاوشگر و ور رونده . عموماً به چاه آن اطلاق مي شود آ
ي ه در فارس ن آلم ادل اي ت !. مع ب اس ن مناس دن آ
راي مع م ب ن اس گاهي آنرا بصورت آان (معدن) + آن (آَننده)
تعبير مي آنند درحاليكه اي
چاه آن و در عربي مقنّي است.
833 . آَپَر
( = چَپَر = خانة چوبي و نيي ، حصاري از ترآه هاي سبدي ، نرده ؛ چپرله مك = نرده آشيدن ؛ آومه ، خانة نيي ، آلونك ، عريش ( 1
834 . آَپك
= شورة سر ، سبوسة سر ، آپك روي مواد غذائي ( 2) ؛ شايد: آپك = آپيك = آپي (آپيمك = خشك شدن) + ك (اك) = خشكيده
835 . آپيدن
( از مصدر ترآي آؤپمك (= خوابيدن در مقام تحقير ، آوفت خوابيدن ، تَرآيدن) ؛ آوپيده بود = آوفت خوابيده بود ( 3،19
836 . آتك
=آؤتك =آؤتوك = ريشه و شاخة درخت ، وسيلة زدن ، زدني ، عملِ زدن
837 . آچل
= آئچل = آئچه (بي ريش ، بي پشم ، فرش بي خواب ، نمد) + ال (اك) = بي مو ، تاس ؛ آئچي و گئچي = بز بي شاخ
838 . آد
= آند = روستا ، مملكت ، منزل ؛ آدخدا = رئيس روستا ، آدبانو = بانوي منزل
839 . آر
( = آار = ناشنوا ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 17
840 . آُرپي
= آؤرپو و آؤپرو = پل ، اسكله ( 25 ) ؛ بست در مكانيك خودرو ؛ آبري (معر)
841 . آرتمه
يخ از اي م اخت آن بج ه در س ان آ ة درخت ا تن ده ب
اخته ش ة س كافته ،آلب ه (اك) = ش دن ) + م =آيرتمه
=آيرت (آيرتمك = شكافتن ، چوب آن
.( شكاف واتصال سر تيرها استفاده مي آنند ( 3
842 . آِرِخت
ت اهي اس ه چ زآنك × رخ اشآ ين مب اهي!چن ر چ دن):
س ت ش دن ، سس يج ش اق = گ يج ( آيْريْخم ي روح ، گ ت
و ب ريْخ = سس رِخ = آيْ و آِ
برسردوزخ / آذري طوسي
843 . آرشمه
ات ا حرآ دن ي اق = خندي وه ؛ قيرجانم از و عش ا (اك) = ن
دن ) + م ردن ، خرامي =گيريشمه = قيْريْشما = قيْريْش
(قيْريْشماق = ناز و عشوه آ
( ديگر براي ناز و عشوه ، قيْر = ناز و عشوه ( 18،2
844 . آُرك
= آورك = پوست برخي حيوانات آه از آن بالاپوش مي سازند.
845 . آرنا
( = آره ناي و آره نئي = دودآش ، شيپور ،آرناي ( 1،3
846 . آرنش
وي يم جل اف ، تعظ =آورنيش =گورنيش =گرنيش =گر (گرمك = انبساط دادن ، وسعت دادن ، انعطاف دادن ) + نش (اك) = انبساط ، انعط
شاه ، حالت بدن حين خميازه ، انبساط طوليِ فلزات بخاطر اعمال تنش
847 . آُروك
=آؤروك = آلاه ، سقف ، سقف يا سايبان درشكه و خودرو ، دم آهنگري ( 25،3 ) ؛ آؤروآله مك = دميدن و تشديد آردن آورة آهنگري
848 . آَره
= چره = چيره = چير (چربي و روغن) + ه (اك) = چربناك ، روغني
849 . آَز
=آؤز = شعله اي آه بعد از خاموش آردن آتش مي ماند ، شعلة سطحي ( 1) ؛ آؤزه ر مك = آز آردن
850 . آسمه
ر ر س رده و ب ت آ ب درس ال اس ه از ي نوعي آ ف مص
ل زل رده ، در اص دا آ ده و ج ه (اك) = بري ردن ) + م
دا آ دن ، ج =آس (آسمك = بري
ميگذاشتند ، چين و شكن زلف بر رخسار ( 1) ؛ همچنين نان آليچه:
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شكسته آسمه و بر برگ گل گلاب زده / حافظ
851 . آشيك
ه ار اينك ه اعتب ايد ب ان ( 1) ؛ ش ذر ، نگهب ت و گ ك
(اك) = در حرآ ردن ) + ي ور آ تن ، عب ك = گذش =آئشيك =
احتمالاً آئچيك = آئچ (آئچم
آشيك در حرآت و وارسي محل مراقبت است.
852 . آلبتين
اري ؛ زارالآت نج ده ، از اب رو رون م ف اعلي ) = محك تن
) + ان (اك ف رو رف اق = ف ات (باتم م ) + ب ت ، محك ل
(درش ان = آ ان = آلبات و آلبات
همريشه با آله (= آل + ه = گاو جوان و قوي)
853 . آُلَش
ه ش = ا لاً: آول د ( 19 ) ؛ احتم اقي بمان ه ب رگ و ريش
اق و ب س از درو از س ه پ ولاك ( 3) ؛ آنچ =آوله ش =آاه ،
پوشال ( 25 ) ، همريشه با آ
آوليش = آولي (آوليمك = زير سايه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ش(اك)= سايباني،آنچه روي آلاچيق بياندازند و سايبان درست آنند.
854 . آلنگ
ائي زار بن وم اب ان مفه ه هم ي ب ه ترآ ن آلم ر
از اي ال حاض = آولوك و آولونگ = پاروي قايقراني ، بال درنا (بخاطر
شباهت ) ، برآه . درح
استفاده مي گردد.
855 . آِليم
انه رهم و ش م ب اي دره ه = موه ورده ؛ آيلك انه نخ
واب ، ش دون خ رش ب م (اك) = ف درس ) + ي ورده ، من =
آيليم = آيل (= بي مو ، شانه نخ
نخورده ، آيلكه سوپورگه = جاروي بدرد نخور
856 . آلوچه
د ؛ ي پختن تر م ز خاآس انوائي روي آ ام ن د از اتم
ديم بع ه ق ي آ ه ، آيك تره ، زغال ه (اك) = خاآس =
آولچه ، آولوچه = آول (خاآستر) + چ
رص ه ق چنانچ × روب ول غ دن و اف از بگردي ول ب يد (
27 ): قف اه و خورش رص م ود ( 1) ، ق ي ش آولچه لنمك = گرد
شدن ؛ آليچه هم گفته م
( آليچه سميد نان سپيد / نصاب ( 27
857 . آلوخ
زه ، رده ري و = خ ده ، اوْوخونت رد ش د خ ه قن ده ،
آل رد ش ت خ ز درش ز ) = چي ده ، ري رد ش ا (خ يم )
+ اوْوخ ت ، حج ل (درش =آل اووخا =آ
قسم تو از آن آلوخ گردي است/ سنائي غزنوي × اوْوخالاماق = خرد و ريز آردن: گيتي همه سر بسر آلوخي است
858 . آمچه
= آمچه=چمچه=چؤمچه = وسيله اي چمچه مانند در آار بنائي
859 . آمك
=آؤمك =گؤمك =گؤم (گؤممك = دسته آردن علوفه ، دسته آردن) + ك (اك) = دست همكاري ، ياري ؛ آؤمه = توده اي از يك چيز
860 . آند/ج
و آد = ده ، شهر ، خانه ، پسوندي درانتهاي نامها :آق آند ، داشكند ، تاشكند ، آدخدا ،آدبانو
861 . آندو
م وانگر ر ا * ه و آندوج = آندي و آندوُك = ظرف گلي بشكل خم براي نگهداري آر د و… ( 27،18،2 ): ببندد سال قحط سخت ، درويش و ت
از گندم تهيآندوك و هم خالي زنان آرسان/ نزاري قهستاني
862 . آنكاش
: ( و آنكاج و آنگاج و آنگاش = آانكا (آانكاشماق و آنگيشمك = مشورت آردن) + ش يا ج (اك) = مشورت ( 1
نوروز و قُتلغ شاه و غيره به آنگاج خلوتي ساختند / تاريخ غازاني. 78
863 . آنيز
( استفاده شده است ( 17 « آونگ » =آنيز و آونيز و آونوز = خادمه ،آلفت زن ؛ در ترآي باستان
864 . آوتاه
ول رف ه معم ه ح = آوته = گوته = گوده و گوده ك ؛ گوده لمك =
آوتاه شدن ، گودول = آوتول = نارس از قد ، در ترآي تبديل آاف آخر ب
ت ( 27 ) و ده اس ر ش ذآ kotak ورت است و براي همين معقول است
آه آوته (آوتاه) از گوده (گوده ك ) بدست آمده باشد (در پهلوي نيز بص
اين فرض را تقويت مي آند). از همين آلمه ، آودك (ه.م) هم به فارسي رفته است.
865 . آوتول
= آوتول = گودول = گوده (آوتاه) + ول (اك) = قد آوتاه ، خپل (باخ: آوتاه و آودك)
866 . آوچك
وزاد ، وك = ن = آوچوك و آيچيك =آيچي (خرد و ريز ) + ك (اك) = آوچك ؛ آيچيلمك (= آوچك شدن) ، آيچيلدمك = آوچك آردن ؛ آوچ
م ساخته شدن مصادر آيچيلمك و آيچيلدمك از اسم آيچي مانند ساخته شدن مصادر ديريلمك (= زنده شدن) و ديريلدمك (= زنده آردن) از اس
ديري (= زنده) است.
867 . آوچه
= آوچه = آويچه = آوي (ه.م) + چه (اك تصغير) = آوي آوچك
868 . آوچيدن
از مصادر جديد فارسي و وام گرفته از مصدر ترآي آؤچمك
869 . آودك
ول اه (ه.م) و آوت گوده ك = گوده (آوتاه) + ك (اك) = آوچك و آوتاه ؛
قودوق و جوجوق (= بچه) محرف همين آلمه هستند. همريشه با آوت
(ه.م)
870 . آور
ردن ، ران آ اق = وي = آوْر = نابينا ، مسدود ، گرفته ، ناآگاه ،
آم نور ؛ آوْر بوْغاز = سيري ناپذير ، آوْرقالماق = غافل ماندن ، آوْر قويم
آوْرگؤز = چشم چران ، آوْرلاماق = هدر دادن ، آوْريوْل = بن بست
871 . آوره
ه دود را از =آوره از مصدر آوره مك (= پارو آردن ، روبيدن ، رُفتن ) بمعناي وسيله اي آه برف را مي روبد و پاك مي آند ، وسيله اي آ
آتش گرفته و مي روبد.
872 . آوزه
( =آوزه و آوزه ج = ظرف نگهداري آب ( 18،2
873 . آوسه
= آوْسا = صورت آم مو ،آم ريش ( 3) ؛آوْسا ساققال = ريش بُزي
874 . آوك
يقي ، از موس ردن س ؤك آ ا آ ردن ي خ آ وزن ن ك = س
ه م ه ؛ آؤآل اي پارچ ت ه اق ، دوخ ه ، چ دگي ، ريش
= آؤك = آهنگ و لحن در خوانن
( آؤآسيز = بي ريشه ( 2،25
875 . آوآو/پرنده
= قوُققوُ = قوق (صدا) + قو (اك) = نام پرنده اي آه قوق قو مي آند ، فاخته
876 . آول
آب ازلوله رود درآولها/مولوي × =گؤل = استخر ، آبگير ، تالاب ، برآه ، درياچة آوچك ( 2،1 ): شه چوحوضي دان حشم چون لولها
877 . آولاك
ولي ك = آ ه ك = آولي ولاك = آول ه : آ ت آ ر آنس ر
ديگ ده! ؛ نظ ولاك آنن ردن) + اك (اك) = آ ولاك آ ك = آ ه
م ه (آول ه ك = آول = آول
(آوليمك = زير سايه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ك (اك) = زير گيرنده ، مدفون آننده ، تندباد برفي آه همه چيز را زير مي گيرد.
878 . آوماج
ود و ي ش ه م ش پخت تر و آت ر خاآس ه در زي يرين آ
ان ش وعي ن ه ، ن ردن ) + اج (اك) = پنهان ان آ = آؤمج =
آؤم (آؤممك = زير چيزي پنه
ؤمج را آ ان آن ن ن ه اي آؤمور (خاآستر) از همين ريشه است (
18،2 ) ، چادري را آه بوسي لة خيمه و ستوني بلند آنند بخاطر شبا هت چادر ب
.( يا آوماج گويند ( 1
879 . آومه
( = آوْما =آوْم (دسته ، بسته) + ا (اك) = توده ، آلاچيق ، دخمه ، آلبه ( 3) ؛ خرگاهي از حصير و چوب براي شكار و قرق ( 19
880 . آوي
( =آوي = محّل آوچك زندگي ، ده ، ازريشه هاي قديمي ترآي ؛ آوي لو = دهاتي ، آوچه = آويچه ( 3
881 . آي
= گئي = خوب ، بزرگ ، پيشوندي در نامهاي شاهان آيانيان ؛ آيكاووس،آي آرش،آيقباد؛ شاه شاهان ، از همين ريشه آيا: اگر گئي دير
اوزون يولدا سنه اولدور قيلاووز/مولوي × قارينداش يوخسا ياووز
882 . آيپ
= خيْپ و قوْپ = محكم ، بسيار خوب (ه.م) ، تنگ ، بهم پيوسته
883 . آيش
( = تيردان ، قربان ، ريشة اصيل ترآي( 2
هر تير آه در آيش است ، گر بر دل ريش آيد
ما نيز يكي باشيم ، از جملة قربان ها / سعدي
884 . آيوسك
ن ه اي ك ؛ البت ه ، اتاق ايبان ، اتاقچ ردن ) + ك (اك) = س
ايه ب ر س اندن ، زي ومك = پوش و (آؤش وك = آؤش
=آيوشك =آوشك و آؤشك = آؤش
اطق ات من ي ده ام بعض ر روي ن م ب آلمه بصورت تحريف شده
از انگليسي به فارسي و حتي ترآي داخل شده است ولي بدون تحريف شده ه
فارس مي بينيم.
885 . گَبّه
ي نگيني و ب وعي س ذآور ن اهيم م ة مف ار ؛ در هم ر ،
بيم ين گي خص زم ه ، ش اره ، حامل رش آن د دارد ( 1) ؛ ف
= گؤبه = قالي آه پودهاي بلن
تحرآي استفهام مي شود.
886 . گؤي ترك
زرگ در وري ب ين امپراط ون دوم ان ه د از ترآ =گؤي (قوي ،
آسمان ) + تورك = ترك قوي ، ترك آسماني ، از قوم هاي بزرگ ترك آه بع
ي ط ميخ ه خ د آ رده بودن راع آ آسيا را قبل از ظهور
اسلام تشكيل دادند و بعد از خط ترك سومري ، دومين خط غ ير تصويري بشري را
اخت
.( از آن نشأت گرفت ( 4،17
887 . گُدار
اب ي حس ت ، ب = گوده ر = گود (گودمك = پائيدن ، مواظبت آردن ،
آنترل آردن ) + ار (اك) = مواظبت ، آنترل ، دقت ؛ بي گدار (بي دق
و آتاب) به آب زدن
888 . گدوك
=گه ديك =گردونة آوه ،گذرگاهي در آوه مانند گدوك آندوان
889 . گَرَك ياراق/ت
( =گَرَك (بايد) + ياراق (= يراق ، تجهيزات) = تجهيزات اجباري ، نوعي ماليات درعهدصفوي ( 3
890 . گُز
ب ، واهم عن ي خ ن نم م× ؤز وم ت اي گ د و گف = گؤز =
چشم ؛ گؤزه ل = خوشگل ؛ قره گوزلو = قارا گؤزلي = سياه چشم: آن يكي ترآي
بُ
خواهم اوزوم/ مولوي
891 . گَزلك
× ؟ ت =گَزليك =گه ز (گه زمك = بريدن ، گشتن ) + ليك (اك) = برنده ،
چاقوي تيغ آوتاهِ بلند دسته ( 1) : بنما بمن آه منكر حسن رخ توآيس
تاديده اش بهگزلكغيرت درآورم/ حافظ
892 . گزمه
.( =گز (گزمك =گشتن) + مه (اك) =گشت ، شبگردي آه از طرف داروغه شبها جهت حفظ امنيت در شهر مي گشت ( 1
893 . گزنه
=گَزه نه =گه ز (گه زمك = بريدن ، گشتن) + ان (اك) + ه (اك) = وسيلة بريدن ، چاقوي چرم درآفاشي ( 1) ، همريشة گزلك
894 . گستاخ
يلتاق و د ش اق مانن ب گؤزت ازيگوش ؛ ترآي ي ادب و ب
ازاً ب اك ؛ مج ي ب رس ، ب م نت اق (اك) = چش م ) + ت
ؤز (چش اق = گ = گؤستاق = گؤزت
يالتاق است.
895 . گُل
ه ه هميش ين نكت رداري از هم =گول از مصدر گولمك (= خنديدن) آه
بخاطر شادابي گل آنرا بدين نام تشبيه آرده اند و در فارسي با گرته ب
لبخند و لب با تشبيه به گل و غنچه همراه بوده است:گل خنده ، خندة غنچه اي
896 . گلشن
=گولشن =گول (خنده) + شن (شادي) = شادي وخنده ، محل تفرج ، بوستان ؛ مقلوب شنگول (= شن + گول)
897 . گلن گدن
=گه لن (آينده) +گئده ن (رونده) = رفت وبرگشت آننده ، وسيلة رفت و برگشتي دراسلحه
898 . گلوله
ل د گ ا مانن د و ي ي ش از م = گولله = گول (باخ : گُل) +
له (اك) = باز شونده چون گل ، وسيلة انفجاري از اسلحه آه مانند گل از داخل
آن ب
به هر جائي مي خورد ، باز مي آرد.
899 . گَلّه
=گلله وگللايي = به چرا فرستادن چهارپايان ، دستة چهارپايان ( 1) ؛ نمي دانم چرا ترآي است. خود ترآها به آن سورو مي گويند.
900 . گلين
ا و ين آغ انم ، گل ين خ ون : گل اتي چ = گل (گلمك =
آمدن) + ين (اك) = آمده ، آنكه بعداً به جمع خانواده ملحق شده است ، عروس ؛
در ترآيب
( گلين باجي… ( 25
901 . گوجه
= گؤوجه و گؤيجه = گؤي (سبز) + جه (اك) = سبزه ، آلوچه سبز ، اين اسم بعدها با آمدن گوجة قرمز بصورت گوجه فرنگي و حتي گوجه
ه ، ر گؤيج لاوه ب ا ع بدان تعلق مي گيرد . جالب اينكه به
آلوچه ، گوجه سبز مي گويند درحاليكه گوجه خودش در معناي سبز است . فعلاً
ترآه
بامادور (فرانسوي) هم مي گويند.
902 . گور
تن ور رف ه گ دمك = ب =گوْر = قبر ، آلمة اصيل ترآي ( 17 ) ،
در زبان فارسي هم با هم ة استفاده اش نديده ام آه آنرا فارسي بدانند ؛
گوْرا گئ
ن = وْر ائش رين ) ، گ ارد (نف رش بب ه قب ش ب ين =
آت ا اوْد قالانس ك ، گوْرون اية نزدي ه از همس ور و آناي
اية گ و مردن ، گوْر قوْنشوسو = همس
آفتار و آار زير آبي!
903 . گورآان
س از ه پ ه البت ان آ ا تيموري ان ي له گورآاني س سلس
ري و مؤس تم هج رن هش زرگ ق اه ب ردار و پادش گ س
ب تيمورلن اد ، لق ن = دام =آوره آ
ازدواج با دختر خان آاشغر بدين لقب (داماد) معروف شد. در اوايل قرن نهم پس از ايران ، مسكو و هندوستان را به فتوحاتش افزود ولي در
اي واده ه ي ن ت ول حمله به چين در مرزهاي آن به بيماري سختي
گرفت و در سال 807 ه .ق مُرد . با مردن او بيشتر متصرفاتش از دست رف
د و د بودن م و ادب در هن او بيش از صد سال بر هند و شمال ايران
حكومت آردند . آنها با همة جناياتي آه در فتوحاتشان آردند ، پايه گذار عل
سبك هندي در شعر فارسي نيز در زمان آنها ظهور آرد.
904 . گورگُز/ت
= گورگؤز =گور (قدرتمند ، قوي ، نافذ ، بينا) + گؤز (چشم) = تيز چشم ، يكي از مغولها آه از 637 تا 643 ه.ق در ايران حكومت آرد.
905 . گوگوش
= قوُقوُش = قو(نام پرنده) + قوش (پرنده) = پرندة قو ، نام خانم
906 . لاچين
و لاجين = آلاچين = آلا (ابلق ، دورنگ ) + چين (پرنده) = پرندة دورنگ ، پرنده اي شكاري ، از اقوام ترك نواحي بلخ ، نام خانم ؛ چين در
آخر گونه هاي پرندگان ديده مي شود. مانند: گؤيرچين (آبوتر) ، سيغيرچين (پرستو) ، بيلديرچين و باليقچين (مرغ ماهيخوار)
907 . لاخ/ پ
= پسوندي در انتهاي اسم در مفهوم وفوري آن اسم در آن منطقه: سنگلاخ = سنگزار ، سنگلاخ ، ديولاخ ، اهريمن لاخ. ولي در موارد ديگر
( هم ترآيب اين پسوند را مي توان ديد: رودلاخ ، آتش لاخ ، هندولاخ ( 1
908 . لاله
= لالا = از نامهاي باستاني ترآي براي گل و خانم ( 5) ، باخ: آلاله
909 . لچك
( = لئچك = روسري مثلثي ( 1
910 . لخشك
= لاخشك= لاخشاق = لاخساق = لاخ (باخ: لق) + ساق (اك طلب) = تمايل به لقي ، لق گونه ونامتعادل ، لغزان ؛ لخشيدن = لغزيدن
911 . لق
= لاغ و لاخ ؛ لاخلاماق = تلوتلو آردن و لق بودن ، لاخشك (ه.م) ، لاققيلتي = لق بودني
912 . لك لك
= لئي لك = لئيله (لئيله مك = تيز شدن ، سريع شدن) + ك (اك) = پرنده اي بلند قامت و تيز منقار يا تيز گردن. از ريشه لئي (= تيز ،
سريع ، با جنب و جوش)
913 . لَلَه/ت
= له له = عنوان مربيان تربيتي شاهزادگان صفوي
914 . لواش
= لاواش = ياواش (باخ: يواش) = نرم ، ترد ، نان ترد ؛ لاواش لاپان = ياواش ياپان = تشكچه مانندي آه با آن نان را به تنور مي زنند.
915 . لوت
= لوت = لخت ، عريان ؛ لوتور = بي پر ، پشم ريخته ، عريان
916 . لوتكا
ي م م ه ه ا لؤآك = لوتكه = لوت (= لخت) + آه (اك) = جسم ساده و
لخت ، قايق ، بلَم ( 1) ؛ شايد بخاطر سادگي اش نسبت به آشتي ، ترآه
گويند آه تسهيل شدة همين آلمه است. بعيد هم نيست آه روسي باشد.
917 . ليقه
= ليْغا = ليْغ (خميري ، پلاسما) + ا (اك) = حالت خميري ، حالت جوهر بعد از اضافه آردن پنبه ؛ ليغيرسا = نان خميري و آم پخته
918 . ليلي
= لئيلي = لئي (= تيز ، سريع ، با جنب و جوش) + لي (اك ملكي) = پر جنب و جوش ، آدم تيز و سريع و باهوش ، نام خانم ، اين نام در
معني شب از ريشه ليل عربي نيز در بين عربها متعارف است اما در اين مفهوم نامي است تركي.
919 . ليوان
در آذربايجان آه در آار سفالي آم نظيرند و اولين بار استكان بلند سفالي(ليوان)را ساخته اند. « ليوان گؤديش » = ريشه گرفته از روستاي
920 . مارال
= جيران ، آهو ، نام دختر
921 . ماشه
. ( = ماشا = ضامن در اسلحه يا هر وسيلة ديگر ( 1،27
922 . مان
ردن ، رو ب ديرماق = ف ب . مان ه ، عي رو رفت بيه ، ف
ل ) = ش ا اص = مان از مصدر مانماق (= فرو رفتن ، در داخل چيزي رفتن
، يكي شدن ب
ا ي ي ود آدم ه اي در وج ه لك ت ك وم اس دان مفه
همه معاني مذكور از اين مصدر قابل استفهام است . كما اينكه مان در معناي
عيب در تركي ب
ي د : فلان ي گوين ز م ي ني ه در فارس ت . چنانك ي اس
ورد و تلاق وعي برخ چيزي ماندگار باشد و در وجود او داخل شده
باشد . يا شبيه بودن به ن
ي در جعل ياب ) ، مص ده ، آس ي چرخن ان (= خيل وي ) ،
دگيرم وان ق ان = پهل ان (= قارام د ) ، قهرم اه مانن ان
(م ورد . آيم خيلي به فلاني مي خ
ماندن هم در معني ثابت قرار داشتن و هم در معناي شبيه بودن از مصدر مانماق به عاريت گرفته شده است. (باخ: مان)
923 . مانند
ابقه ن س ت و اي ده اس افه ش ه اض اي كلم افي در انته
ورت اض = ماناند = مانان= مان (باخ: مان) + ان (اك فاعلي ) = مشابه ،
حرف دال بص
دار است. چنانكه كيريخ به كيريخت (باخ: كرخت) تبديل مي شود.
924 . مأوا
ل س از دخي ي پ ان عرب ه در زب ت . البت = بر وزن مَفعَل
براي بيان مكان آه ريشةآن اوو ( ائو = خانه در ترآي معاصر و ترآي سومري)
اس
اي ورت اوو معن شدن آلمه ، ريشه اي از آن مي سازند و مالك آن آلمه مي شوند . همين ريشة ترآي باستاني پس از داخل شدن در عربي بص
بخود مي گيرد. جالب آنكه در همه جاي قرآن آلمة مأوا با جهنم و نار قرين است و معناي آرامش از آن استنباط مي شود. « محل آرامش »
925 . متين
ان و اتي ، مات ي ، م ي ، مئت ه ، مت مت » ف = از نامهاي
بسيار قديمي آقايان به معني سنگين و باوقار آه به عربي رفته است . بصورتهاي
مختل
.( نيز آمده است ( 5 « متنه
926 . مُخ
= موُغ = خرد و انديشه ( 17 ) ، ريشة اصلي مغان
927 . مردمك
و مرجيمك ( 1) = مرجي (عدس) + مك (اك) = عدس مانند ، آانون چشم آه شبيه عدس است ؛ مرجيل = عدسي
928 . مزد
ين ز از هم ژده (ه.م) ني ر م ه نظ ت ( 20 ) ؛ ب ده اس
تفاده ش ز اس ا ني ون آنه ه در مت را آ د چ محقّق
اروپائي س .چوآه آنرا ترآي سومري مي دان
ريشه است.
929 . مزراق
اب او = ميزراق و بيزراق = بيز (نوك تيز ) + راق (اك) = وسيلة نوك تيز ،
نوعي نيزه ، زوبين ( 19،3 ): آمند رستم دستان نه بس باشد رآ
* چنان چون گرز افريدون نه بس مسمار ومزراقش/ منوچهري
930 . مژده
دولوق و د ، موُج دير دهن كر و تق ال تش ه در قب زدي آ
ه ، م زد) + و (اك) = مزدان اخ: م وزد (ب وزدو = م دو و م
وژدو = موج وژده = م = م
مشتولوق (باخ: مشتلق) از همين ريشه است.
931 . مشتلق
= موشتولوق و موجدولوق = موزدولوق = موزدو (مژده) + لوق (اك) = مژدگاني
932 . مغان
ان اكِ ه هم ر آلم ان در آخ الاً ق ان ؛ احتم مالي
آذربايج ة ش ه ، منطق يار در انديش اعلي ) = بس = موغان =
موُغقان = موغ (خرد) + قان (اك ف
مكاني باشد آه در اسامي مكانها بصورتهاي جان/ آان / خان / غان / قان آمده است. با اين توصيف: مغان = مكان انديشه و خرد
933 . من
ا) = ز (ه و ) + اي ن (ت يز = س ا ، س ا = م = بن ؛
من و بن از ريشه هاي ترآي باستان ( 17 ). بيز = بنيز = بن (من) + ايز (اك
جمع ) = من ه
سنيز= توها = شما
934 . منجوق
و بنجوق = ميْنجيْق و بيْنجيْق = بوْنجوق = بوْيونجوق = بوْيون (گردن) + جوق (اك) = گردن آويز ، هرچيز از جواهر يا از پنجه هاي شير
يا مهر آه براي دفع چشم زخم به گردن اسب مي آويختند.
935 . مُو /درخت
= موْو = درخت انگور ، تاك ، رز ؛ مؤولوك = تاآستان
936 . مين باشي/ت
= مين (هزار) + باشي (فرمانده) = فرمانده گروه هزار نفره ، از رتبه هاي نظامي
937 . نردبان
= نرده (ه.م) + بان (باخ: بام) = نردة بام ، وسيلة نرده اي براي پشت بام رفتن
938 . نرده
و نرآه و نرگه = حصار دور يك محوطه ، در قديم افراد خان محدوده اي را حصار مي آردند تا خان راحت شكار آند. اين حصار ، نرآه و
نرگه و نرده نام داشت.
939 . نرگس
( و نرجس (معر) = نرگيز = نام گل ، از نامهاي قديمي خانمها ( 5
940 . ننه
= نه نه = آنا ، مادر ، باخ: به به
941 . نوآر
= نؤآر= چاآر ، خدمتكار مرد ، نوآار ( 1) ؛ ريشه اش معلوم نشد:
نايمتاي و ترمتاي را به نوآاري معيّن گردانيد / جهانگشاي جويني
942 . وار/پ
= هست ، دارا ، صاحب ، بصورت پسوند در انتهاي بعضي آلمات . مانند: خانوار ، جانور ، عيال وار ، سوگوار ، اميدوار؛ البته در فارسي
پسوند وار معاني و وظايف گوناگون دارد ولي با اين وظيفة مذآور مشخص است آه از ترآي آمك گرفته است.
943 . واژگون
و واشگون و باژگون و باشگون = باش (سر) + گون (اك) = سرنگون
944 . وشاق
= اُوشاق = بچّه ، غلام بچّه ، پسرزيبا ، خاصة شاه ، پسر ساده ( 1،27 ): نماند از وشاقان گردن فراز * آسي در قفاي ملك جز اياز /سعدي
945 . وطن
= واطان = باتان (ه.م)
946 . ويجين
= بيجين= بيچين = بيچ(بيچمك = درو آردن) + ين(اك)= درو ، هُرُس
947 . هالو
= آلو و آلوق = بد ، زشت ، دست و پا چلفتي ، بي دست و پا ؛ تغيير آلو به هالو مانند تغيير آچار به هاچار است.
948 . هاله
= هالا = هايلا = آيلا (ه.م) = نور و روشنائي دور ماه ؛ تبديل آ به ها در اول آلمه مرسوم است. مانند: هاچار (= آچار) و هالو (آلو)!
949 . هردم بيل
= هردن بير= هردن (گاهي ، هر از چند گاه) + بير (يك ، يكبار) = يكبار گاهي ، گاه و بيگاه ، بگير نگير
950 . هُما
( = هماي = اوْماي و اوُماي = از الهه ها و ريشه هاي ترآي باستان ( 17
951 . همه
.( = هاميْ ، در ترآي باستان بصورت قاميْ يا قامو آمده است ( 2،17
952 . هون
ت زي را تح اي مرآ ا اروپ ه ت ياي ميان يش از آس ال پ
ه 1500 س رك آ امپراطوري بزرگ ت ، « خلق ، ايل » = هوُن = در
ترآي باستان بمعني
اقي ه ب از آن ريش « ون ل -گ ائ » طلاح ر اص ي معاص
ده و در ترآ نيز آم « خون و گون » حاآميت خود درآورد . در آتيبه هاي
باستاني بصورت
مانده است.
953 . ياپونجي
اران وذ ب ود و از نف ي ش ته م د بس ا بن ه ب ه از
يق ن دراز آ ا دام تين و ب دون آس دي ب = ياپيْنجيْ =
ياپينج (پالتو) + ي (اك) = پالتوئي ، لباس نم
.( جلوگيري مي آند ( 19
954 . ياتاقان
تفاده نعت اس ه در ص ف ) آ كلهاي مختل ه ش روزه ب ده
(و ام ت وخوابي = يات (ياتماق = خوابيدن) + اغان (اك) = خوابنده ،
وسيلة مكانيكي تخ
مي شود ، برينگ
955 . يارماق
و يرماق و يرمق = يارماق = ياريماق (= درخشيدن) = درخشنده ، سكه ، درهم و دينار ، پول ، نقره ( 27،1 ): هم خواسته به خنجر هم يافته
به جور * از خصم خود تو يرمق و از من تو يرمغان/ رشيدي
956 . يارمه
( = يارما = يار (يارماق = شكافتن) + ما (اك) = شكافته ، بلغور ، گندم نيم آوفته ، يارميش ( 2
957 . ياسا
انيدن از مصدر ياساماق (تنبيه آردن ، برقرار آردن نظم و قانون ) = قاعده
، قانون ، تنبيه براي تأديب ، سياست ، قصاص ( 1) ؛ به ياسا رس
راي ا ب ات ه واع مالي زرگ = از ان = مجازات و قصاص آردن ،
ياسامه = ياساما = ماليات آشاورزان ، ياساميشي = نظم و تدبير ، ياساي ب
ي زرگ م اي ب م ياس آشاورزي غير از مالياتهاي قلان و قبجور ،
يساق = سياست و ترتيب ، يساول = نظم دهنده : و آن قپچور آه اآنون بحك
ستانند ، نستدندي و اآنون هم بحكم ياسق از پنج آس نمي گيرند… / رسائل خواجه نصير
958 . ياشار
= ياشا (ياشاماق = زندگي آردن ، جاودانه بودن) + ار (اك فاعلساز) = جاودان ، نام آقا
959 . ياشماق
در انگليسي Yashmak = پوشش ، نقاب ، چهره پوشاني ( 1) ، نوعي حجاب صورت، بصورت
960 . ياغي
( = ياغيْ = سرآش ، دشمن ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 1،17
961 . يال
شود آشته رستم به چنگال × = يال و ييْل و ياليْغ = رُستنگاه موي درگردن اسب ، موي گردن اسب و شير ( 2): بدين آتف و اين قوت يال او
او/ شاهنامه
962 . يالانچي
( = يالانچيْ = يالان (دروغ) + چيْ (اك) = دروغگو ، بي بند و بار ، شعبده باز ( 1
963 . يالقوز
( = يالقيْز و يالنيْز = يالينقيز = يالين (ساده ، بدون همراه) + قيْز (اك) = تك ، تنها ، مجرد ( 1،19
964 . ياوه
ان = ه ؛ يام ي پاي ت و ب ل ، سس ف و اباطي ه ، اراجي
ي پاي ت و ب رزه ، سس ب و ه خن نامناس = ياوا = ياو (بد ،
فحش ، هرزه ) + ا (اك) = س
ياومان = فحش ، ياووز = بد ، ياوا آدام = آدم سست و آرام ، ياواش = آرام
965 . يتاق
= ياتاق = يات (ياتماق = خوابيدن) + اق (اك) = خواب ؛ نگهباني و پاسباني ، شايد بخاطر اينكه نگهبان در محل نگهباني بايد مبيت آند:
خِردم يزك فرستد به وثاق خيلتاشم
( ادبم طلايه دارد به يتاق و پاسباني/ نظامي گنجوي ( 27
966 . يدك
ويض ت تع ه جه = ياتاك = ياتاق = يات (ياتماق = خوابيدن) + اق
(اك) = خوابيده ، درحال استراحت ، سابق به اسبهاي درحال استراحت آ
با اسبهاي خسته از راه در چاپارخانه ها نگهداري مي شدند مي گفتند ولي اآنون به هر وسيلة ذخيره اي يا آمكي مي گويند، زاپاس ، ذخيره
967 . ير
= يئر = جا ، زمين ، مساوي ؛ ير به ير= مساوي مساوي ، جا به جا
968 . يراق
= ياراق = يارا (ياراماق = به درد خوردن ) + ق (اك) = بدرد بخور ، ابزار و تجهيزات لازم ، تجهيزات جنگي ، اسلحه ؛ ياراقليق = مسلّح
( ، از ريشه هاي ترآي باستان ( 17
969 . يرغو
ده و ار برن ه اعتب ايد ب ه ، ش ان ، محاآم ه ، فرم ت
، تنبي = يارقي = يار (يارماق = شكافتن ، زخم آردن) + قي (اك) = ابزار
شكافنده ، سياس
شكافنده بودن قانون ؛ يرغوچي = يارقيچي = بازرس و رئيس ديوان ، يوْرغولاماق = مجازات آردن ، يارقيتاي = ديوان عدالت:
بلكه از يرغوي ديوان نيز هم / حافظ × عاشق از قاضي نترسد ، مي بيار
970 . يَرليغ
بحكم يرليغ از آل ايلخان ياقوت / نزاري قهستاني × = يارليغ = حكم پادشاهي ( 1): ز بيم خاتم القاب تو نهادستند
971 . يرنداق
رو ه ف ردي و ن ه بگ ن × و ردن ت رد گ داق گ =
يارانداق = چرم خام ، انبان آه ازپوست بزماده باشد ، روده ، تسمه ، دوال (
2،8،27 ): بي يرن
گذري/ رودآي سمرقندي
972 . يزنه
= يئزنه = شوهر خواهر ( 1،19،27 ) ؛ بصورت عام يعني داماد
973 . يساق
رد ب نك دل آس × رش غ و تي ان و زره ز تي ت : خفت ده اس
م آم = ياساق = ياسا (ه.م) + اق (اك) = تنبيه ، قانون ، سياست ؛
بصورت ياسق ه
دريساقت/ نورالدين ظهوري
و آن قپچور آه اآنون بحكم ياساي بزرگ مي ستانند ، نستدندي و اآنون هم بحكم ياسق از پنج آس نمي گيرند/ رسائل خواجه نصير
974 . يسال
: ( = ياسال = قشون ، صف ، لشكر ، فوج ؛ احتمالاً از مصدر ياساماق (باخ: ياسا) ( 8
لشكري منهزم از راآب او چون نشود
آه ز شوخي همه جا فوجي از او بسته يسال / سنجر آاشي
975 . يساول
= ياسوْووُل = ياسا (باخ: ياسا) + قوْل (بازو) = بازوي قانون ، بازوي تنبيه
، آسي آه در دست نشان اجراي تنبيه يا قانون دارد ، تنبيه آننده
اق و ا يس ه ب ه ( 1) ؛ همريش رد ب يگان ا و ط ه ه ،
نگهبان چماق به دست جلوي خانة خانها در جشنها و مهماني ها براي تمييز
مهمانها از غريب
ياسا
976 . يغلاوه
ن ه در آن روغ ته دار آ = ياغلاوا = ياغلا (ياغلاماق = روغني آردن
، چرب آردن ) + وا (اك) = روغن اندود ، چربناك ، ظرف آهني دس
( سرخ مي آنند ، آاسة مسي دسته دار براي آشيدن غذاي سربازان ( 1،25
977 . يغلق
هنوزش × = ياغليْق = ياغ (= غارت) + ليْق (اك) = احتمالاً: وسيلة غارت و شكار ، تير پيكاندار ( 1،27 ): هنوزش پّرِ يغلق در عقاب است
برگ نيلوفر در آب است/ نظامي گنجوي
978 . يغما
حيح م ص اني ه ين مع = ييْغما = ييْغ (ييْغماق = برچيدن) + ما
(اك) = برچيدني ، جمع آردني ، برچيدن سفره ، غارت ، تاراج ؛ ياغما با هم
است ، ياغمالاماق = غارت آردن:
979 . يغمور
ان د و ترآ ي برن ار م ه بك را در ترآي اران آن اي ب
ه در معن ا ؛ البت ام آق اران ، ن ر (اك) = ب = ياغمار
وياغموُر = ياغ (ياغماق = باريدن) + ميْ
دان ادل آذري آن : ياغيش اق و مع ا توتولم ارآن دوْلوي آذري
بجاي آن ياغيش (از همين مصدر ) استفاده مي آنند . مثل ترآيه اي :
ياغموردان قاچ
قاچيب دوْلويا دوشمك(= از باران رهيدن و به تگرگ مبتلا شدن)
980 . يغناغ
( = ييْغيْناق = ييْغين (ييْغينماق = جمع شدن ، متراآم شدن) + اق (اك) = تجمع ، گردهمائي مردم ، محل تجمع ( 27
981 . يُغور
= يوُغوُر از مصدر يوغورماق (=خمير آردن) = خميرواره ، بدقواره و شُل و ول ، صفت منفي براي آدم بدهيكل
982 . يقه
( = ياخا = گريبان ، گلو ( 1
983 . يلاق
ام ئلاق = ن د ( 27 ) ؛ ي ذا بدهن ه آب و غ گ و گرب راي س
ه در آن ب = يالاق = يالا (يالاماق = ليسيدن) + اق (اك) = ليسيدني ،
سفال شكسته آ
شاهي از ترآان ( 27 ): تراست ملك جهان و تويي سزاي ثنا * چگونه گويم مدح يماك و وصف يلاق/ خاقاني شيرواني
984 . يلپيك
( = يئلپيك = سايبان ، سايبان درشكه و خودرو ( 25
985 . يلمه
:( = يله مه = زره داراي چند تكّه ، قبا ، باراني ، يلمق (معر) ( 1،2
گذشتي همي روز نامم به ننگ/ قاري × من از يلمهبودم هميشه به تنگ
986 . يلواج
لطان ار س ان در درب ول چنگيزخ فير و رس وارزمي س واج خ
ود يل امبر، محم ا ، پي = يولاوُوج = يول (راه) + آووج (آگاه) =
راه دان ، رهنم
محمد خوارزمشاه و نيز وزير قاآن :
يلواج شناس تنگري جوي / خاقاني × هر يك عجمي ولي لغزگوي
987 . ينگه
ا = اي دني ا = همت ة دني ي آمد،همراه،مثل؛ينگ روس م راه
ع اف هم ب زف ه ش ي آ = يئنگه = همسربرادر ، مقابل يِزنه
(شوهر خواهر) ، پيرزن
آمريكا
988 . يواش
= ياواش = ياوا(ياواماق = سست وآرام شدن) + ش(اك) = آرام ، سست
989 . يوت
.( = مرگ فراگير دامي ، مريضي آه منجر به مرگ عام ستوران گردد ( 27
990 . يوخه
= يوْخا = نازك ، تنك ، نان تنك ( 27 ) ؛ اوره گي يوْخا = دل نازك:
( و خوانها به رسم غزنين روان شد از بزرگان و نخجير و ماهي و آچارها و نانهاي يوخه/ تاريخ بيهقي ( 27
991 . يورت
= يوُرد = خانه ، محل خيمه ، چراگاه : … هريك را يورت معين فرمود آه آنجا عصاي اقامت بياندازد / تاريخ جهانگشاي جويني
گفتم: قرقچي گشته اي اي عشق اما يورت دل
ييلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپاني است اين/ مولوي
992 . يورتگه
= يورت (ه.م) + گه (اك) = نوعي خانه :
يورتگه نزديك آن دز برگزيد / مولوي × از پناه حق حصاري به نديد
993 . يورتمه
ا (اك) = اق ) + م در يورم اري از مص ت اجب دم ، حال ر ق
ت در ه = يوْرتما = يوْرت (يوْرتماق = حرآت دادن اسب بصورت يك پا و
يك دس
( نوعي راه رفتن اسب ، رفتار به شتاب ، يورغه يا يُرغه ( 1،3
994 . يورش
= يوروش = يورو (يوگورمك ، يورومك = حمله ور شدن) + ش (اك) = حمله وري ، هجوم
995 . يورغه
ا ، ب ، يرغ تي اس ك دس ا و ي ك پ ت ي و يرغه =
يوْرغا = يوْر(يوْرماق = حرآت آردن اسب بصورت يك پا و يك دست ) + غا (اك) =
حرآ
حرآت با عجله و شتاب :
تا يواش ومرآب سلطان شويد/مولوي × سكسكانيد از دمم يرغا رويد
996 . يوزباشي/ت
= يوز (صد) + باشيْ (فرمانده) = فرمانده گروه صد نفره ، سابقاً از رتبه هاي نظامي
997 . يوغ
رده وذ آ م نف ر ه اي ديگ ي در زبانه معرب چوغ و چيْغ
ترآي ( افزار چوبي آه به گردن حيوانات بارآش مي اندازند ) ؛ اين ريشه اصيل
ترآ
اني) ، آلم ) joch ، ( وپتر رامين هليك تم ف كل در سيس ين ش
ه هم يله اي ب ي ، وس انگليس ) yoke ، ( ي وغ (عرب ي ) ،
ي وغ (فارس د : چ ت . مانن اس
( يكي جاي شاه و يكي جاي فغ/ لغت فرس ( 27 × اسپانيائي) ( 1،2،19،27 ): يكي تخت عاج و يكي تخت چغ ) yogo ، ( فرانسه ) joug
998 . يوغورت
= يوُغوُرت از مصدر متعدي يوغورتماق (= خمير گرداندن ، سرشتن ، عجين آردن) = عموماً ماست تُرشيده ، جغرات (معر) ، بصورت
در انگليسي Yoghurt , Yogurt
999 . يونجه
= يوْنجا = يون (يونماق =آندن ، درآوردن از زمين ) + جا (اك) = چيدني ، آندني ، از روئيدني ها
1000 . ييلاق
= يايلاق = ياي (تابستان) + لاق (اك) = تابستانه ، جاي مطبوع و خنك و قابل زندگي در تابستان
منابع و مراجع
1. معين ، محمد ، فرهنگ شش جلدي فارسي
2. دبيرسياقي ، ديوان لغات التُرك محمود آاشغري
3. بهزادي ، بهزاد ، فرهنگ تكجلدي آذربايجاني-فارسي
4. زهتابي ، محمدتقي ، تورآلرين اسكي تاريخي
5. غفاري ، رضا ، فرهنگ نامهاي ترك
6. صفرلي ، عليار و يوسفلي ، خليل ، آذربايجان ادبياتي تاريخي
7. پروفسور نظامي خوديف ، آذربايجان ادبي ديلي تاريخي
8. عميد ، فرهنگ تكجلدي فارسي
9. ديوان حافظ
10 . مولوي(مثنوي معنوي،ديوان شمس،اشعار ترآي)
11 . ديوان سعدي
12 . نجفي ، ابوالحسن ، غلط ننويسيم
13 . الغون و درخشان ، فرهنگ لغات ترآي استانبولي به فارسي
14 . زهتابي ، محمدتقي ، معاصر ادبي آذري ديلي
15 . فرهنگ جغرافيائي آباديهاي آشور جلد ششم سازمان جغرافيائي نيروهاي مسلح
16 . صديق ، حسين ، سيري در اشعار ترآي مكتب مولويه
17 . صديق ، حسين ، يادمان هاي ترآي باستان ، نشر نخلهاي سرخ ، تهران ، 1379
« وارليق » 18 . هيئت ، جواد ، سالنامه هاي بيست گانة
19 . دهخدا ، علي اآبر ، فرهنگ لغت بيست و هشت جلدي فارسي
20. Reshid Arat , qutadgu Bilig , Istanbul
1378 ، 21 . صديق ، حسين ، شاهنامه ملحمه است نه حماسه ، مجلة مقام ، ش 4
22 . صديق ، حسين ، قارا مجموعه، اردبيل ، انتشارات شيخ صفي الدين ، 1378
23 . پاشا صالح ، علي ، مباحثي از تاريخ حقوق ، انتشارات دانشگاه تهران ، 1348
24 . حييم ، فرهنگ يكجلدي فارسي – انگليسي
25. Turgut Akpinar, Turk Tarihinde Islamiyet , Istanbul
1993
26 . داشقين ، فرهنگ لغات تركي به فارسي
ر ، ارات اميرآبي ران ، انتش اطع ، ته ان ق زي ، بره ف تبري ن خل ين ب د حس 27 . محم
1362
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |