ANA DİLİM HANI?

biz turkuz

داستان عبرت انگيز مرداويج و جشن سده - عاقبت زنده سوزاندن پرندگان بي گناه

داستان عبرت انگيز مرداويج و جشن سده:

ابوعلى، احمد بن محمد رازى ملقب به مُسكَوَيه‏ [= مَُشكويه] مورخ، پزشك و اديب ايرانى (متوفاي 421 هـ ق) در كتاب تاريخي معروف خود (تجارِبُ الاُمَم) ضمن شرح حوادث سال 323 هجري مي گويد (ترجمه) :
((ابو الفضل بن عميد برايم گفت: چون شب آتشبازى جشن سده نزديك ‏آمد، مرداويج از مدتى پيش دستور گرد آورى هيزم ‏داد، تا آنها را از راه‏هاى دور، به دره زرين رود [= زاينده رود اصفهان] نزديك باتلاق و نيستان ها بياورند. آتشبازان ماهر، نفت و زَرّاقه ها – يعني پمپ هاي نفت پاش – يا مِزراق ها – يعني نيزه هاي شكاري كوچك -  را آماده ساخته، شمع هاى بزرگ ايستا فراهم ‏آوردند. هيچ كوه و تپه ‏اى مشرف بر «جِزين» اصفهان باقي نماند، مگر آنكه هيزم و خس و خاشاك بر روى آن جاسازى ‏كردند. در كنار ميدان جشن، با فاصله ‏اى كه آتش ‏سوزى در آن، براي ناظران رنج ‏آور نباشد، كاخ مانندى بزرگ از جنس چوب بر پا كرده با بست هاي آهنين آن را ‏بستند و رخنه هاي آن را از خاشاك آكندند. كلاغ ها و گنجشك ‏هائى را شكار كرده، بر منقار و پاى آنها گردوهائى پُر از نفت ‏آويختند. شمع ‏ها را به شكل ستون ها و مجسمه ‏هاى زيبا در مجلس او ‏نهادند. پس در ساعتى معين در آن جشن، همه آتش‏ ها را يكباره، بر سر كوه‏ ها و تپه هاي دشت و بيابان، بر بدن آن پرندگان – بي گناه - آتش كرده، و پرندگان شعله ور شده - و در حال سوختن - را به پرواز در آوردند! – تا بدين وسيله، آسمان جشن سده را چراغاني كنند!!
مرداويج سفره ‏اى بزرگ را به نحوى در بيابان چيده بود كه از درون آن كاخ چوبيش بتواند آن را تماشا كند؛ و در آن سفره، از گوشت‏ حيواناتي چون گاو و گوسفند، چند هزار – به اسراف – آورده و بيش از حد معمول آماده ساخته و آن را آراسته بود. پس از پايان همه تداركات و بر پانمودن خيمه ها در كنار سفره و فرا رسيدن وقت ضيافت همگانى، براى خوردن و آشاميدن، مرداويج از سراي خود بيرون آمد و به گرد سفره و ابزار آتشبازى ياد شده چرخي زد، پس آنرا كوچك و ناچيز يافت!! ابن عميد ‏گويد: دليل آن - كوچك به نظر رسيدن - وسعت بيابان بود، زيرا هرگاه چشم آدمى بر منظره اي گسترده بيافتد، چيزهاى ساخته شده درون آن را خوار و ناچيز مي يابد، هر چند آن تداركات، بزرگ و اَشراف مَآبانه بود. پس مرداويج – همانند ساير پادشاهان باستان ايران – از ديدن اين كوچكي (!!) خشمگين شد، ولى، غرور – يا همان ايران دوستي(!!) - او را به خاموشى واداشته، هيچ نگفت و به چادرى بزرگ درآمده، بر پهلو، پشت بسوى در، دراز كشيد و براى آنكه كسى با وى سخن نگويد، رواندازي بر خود كشيد. اميران بزرگ و سرداران لشكر و تماشاگران همه گرد آمده، اما هيچ كس جرأت سخن گفتن يا رفتن نزد او را نداشت!! – چنانكه خوي و خصلت متكبّرانه اغلب پادشاهان ايران باستان نيز چنين بود!!
انتظار مردم براى بيرون آمدن مرداويج از چادر به درازا كشيد، تا وقتي طولاني بگذشت، مردم درگوشي باهم سخن مي گفتند و بيم آشفتگى مي ‏رفت. عميد يا سرلشكر، به گرد آن چادر مي چرخيد و چيزى آهسته مي گفت، ولي مرداويج پاسخ نمى‏داد. پس آن قدر او را خواند و چرب‏ زبانى كرد، تا ناگزير مرداويج از جاي برخاست و بنشست. آنگاه به درون چادر رفت و گفت: اى سردار! اكنون، اين چه سستى به وقت شادكامى دوستان و ناكامي دشمنان، و اين چه درماندگي بجاى چالاكى است؟!!
گفت: اى عميد (سرلشكر)! با اين سرافكندگي و سبكى و كوتاهي، كدام شادكامي حاصل است؟! به خدا سوگند، به گونه ‏اى رسوا شده ام كه هيچ چيز ننگ آن را نمي ‏پوشاند!! ...
تا آنكه گويد: پس مرداويج از فرط خستگى مدتى دراز به خواب رفت تا عصر شد. در اين وقت، جنجال چارپايان و چارپاداران كه در تنگناى دروازه مانده بودند، در هم پيچيد؛... مرداويج با خشم برخاسته و بيرون آمد و پرسيد: چارپاداران كيانند؟ پاسخ شنيد كه: غلامان ترك هستند. پس دستور داد: زين ها و پالان ‏ها را از پشت چارپايان فرود آورده و با همه اَدَواتشان بر پشت خود آن غلامان بنهند ... كه عاقبت بد اين كار آشكار بود. خودش نيز با خاصّان سوار شده، پس از تنبيه غلامان، نزديك شب به سراي خود در شهر رفت... و چون رسيد، جز غلام بچه ها، به سرپرستى يك غلام سياه پوست كسى در آنجا نبود. پس مرداويج لخت شد و به گرمابه رفت تا پوشاك خود را عوض كند. او پيش از آن روز نيز، غلامان چند تن از بزرگان ترك را زده بود و ايشان كينه‏ اش را در دل ‏داشته و هنوز فرصتي عليه او نيافته بودند. پس چون او آن گونه رفتار كرد، ايشان نيز فرصت را غنيمت شمرده به يك ديگر گفتند: بردباري در برابر ظلم اين اهريمن براي چه؟! پس بر كشتن او متفق شدند. چون به گرمابه آمد، از غلام دربان گرمابه‏ خواستند تا سلاح او را - كه هميشه يك دشنه در يك دستار به گرمابه مى‏برد – به درون نبرد. غلام گفت جرأت ندارد كه دشنه را نبرد؛ پس خود بر آن شدند كه لب دشنه را شكسته، در غلاف كرده، به لاى آن دستار نهاده، و غلام آن را پيش او ببرد و مانند هميشه آنرا در كنار گرمابه بنهد، تا مرداويج تغييري در اوضاع احساس نكند. هنگامى كه آن گروه يورش آوردند، غلام سياهى كه دم در نگهبانى مى ‏داد، مقاومت نمود و دست خود را با فرياد پيش آورد، پس يكى از ايشان دست او را از بازو بينداخت و آن غلام بر زمين افتاد. اين جنجال مرداويج را از خطر آگاه كرد و چون دشنه را كشيد و آن را بريده يافت، تختى را كه درون گرمابه بر آن مي ‏نشست، پشت در نهاد. چون غلامان نتوانستند با فشار در را باز كنند، بر بام رفته شيشه ‏هاى گنبد حمام را شكستند و با تير و كمان بر او حمله كردند. پس مرداويج به درون گرم خانه حمام رفته به چرب‏ زبانى و وعده هاي نيك پرداخت. ايشان اندكى نرم شده، ولى سپس ترسيده و دانستند كه كار به جائى بى‏ بازگشت رسيده و آشتي ديگر ناممكن است؛ پس گروهى از ايشان به سوى آن در حمام بازگشتند كه تخت در پشت آن نهاده شده بود. در را شكستند و به درون رفته، يكى از آنان شكم او را با چاقو دريد ... و او با چوب دستي خود مدتى جنگيد، اما بالاخره كارش را ساختند و سر بريده اش را در حياط سراي خودش انداختند...))(1).
اين بود گزارش مسكويه، مورّخ ايراني، از جشن سده ما ايرانيان و بلايي كه مرداويج ستمگر در مراسم همين جشن بر سر آن همه پرنده و حيوان بي گناه آورد! و بالاخره خود نيز اسير نفرين آن پرندگان و حيوانات زبان بسته شد، تا عبرتي باشد براي اعلا حضرت همايوني ... و فرزندان اين مرز و بوم!
اكنون باز بر مي گردم [: دكتر اقبال] به همان حديث تاريخي معروف از پيشواي ما ايرانيان مسلمان، يعني حضرت علي(ع) (مذكور در شماره 23) كه حاضر نبود حتي يك پوست جو از دهان يك مورچه بگيرد و باز مي گويم كه افتخار ما ايرانيان سلمان علوي محمدي است و نه امثال مرداويج كسروي آتش باز!!(2).
-----------------------------------------------------------------------------

پاورقي ها:

1) نگاه كنيد به : " تجارب الاُمَم" مسكويه رازي، متن عربي، پژوهش ابو القاسم امامى، تهران، سروش، چاپ دوم، 1379ش، 5  / 401 - 406 ؛ و ترجمه ي فارسي آن، از: على نقى منزوى ، تهران، توس، 1376ش، 5 / 411 – 417 [آشموغ].
اين واقعه در چند كتاب معتبر تاريخي، تقريباً به گونه اي يكسان آورده شده است؛ از آن جمله، در " تاريخ ابن خلدون"(درگذشته 808 ق) يا: "ديوان المبتدأ و الخبر..."، تحقيق خليل شحادة، بيروت، دار الفكر، چاپ دوم، 1408ق/1988م، ج 4 / 567 – 568 ؛ نيز ترجمه ي آن: "العِبَر – تاريخ ابن خلدون"، از: عبد المحمد آيتى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، چاپ اول، 1363ش، 3 / 619و620؛ همچنين: "الكامل في التاريخ"، عزّ الدين ابو الحسن على بن اثير (درگذشته 630ق)، بيروت، دار صادر - دار بيروت، 1385ق/1965م، 8/298-301؛ نيز ترجمه ي آن: "كامل - تاريخ بزرگ اسلام و ايران"، از: ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، علمى، 1371ش، ج20 / ص 20 - 24 ؛ كه بخشي از چند اختلاف اندك آن را به نقل از همين ترجمه، در اين پاورقي مي آوريم [احمد تفضلي]:
((سنه ي سيصد و بيست و سه‏ - بيان قتل مرداويج:‏
در آن سال مرداويج ديلمى صاحب بلاد جبل (كردستان و لرستان) كشته شد. او نسبت به تركان (كه در سپاه او بودند) بسيار بد رفتارى مى‏ كرد. ادعا مى ‏نمود كه روح حضرت سليمان در او حلول كرده و تركان اجنه و شياطين هستند كه براى او تسخير شده‏اند!!...
(در جشن سده) بيشتر از دو هزار كلاغ و باز براى او شكار كردند كه شعله آتش بپاى آنها آويخت و آنها را پرواز داد! دستور داد كه يك سفره بسيار بزرگ گسترانند و در آن صد اسب و دويست گاو بريان نهند كه همه درست و پاره نشده باشد! سه هزار گوسفند بريان درست هم در آن سفره نهاد! اينها غير از گوشت پاره و خورشهاى گوناگون و انواع مرغ هاى پخته بود، كه بيشتر از ده هزار مرغ بريان بود!
... چون آخر روز شد خود سوار شد و غلامان پياده بدنبال او رفتند و هيزم و نفط و شمع را در همه جا آماده ديد؛ ولى از روى غرور و تكبر خشمناك شد و گفت: اينها دون شأن و عظمت من است!! به كساني كه متصدى فراهم كردن آنها بودند دشنام داد و نفرين كرد، زيرا صحرا بسيار فراخ بود و نمى ‏توانستند آنرا پر از هيزم و آتش كنند...
مرداويج قبل از كشته شدن، بسيار تكبر كرد؛ يك اورنگ زرين براى خود ساخت و چند كرسى سيمين براى وزراء و سالاران و بزرگان قوم كه نزد او بر آنها بنشينند. يك افسر مرصع (= تاج جواهر نشان) به شكل تاج كسرىٰ (= انوشيروان ساساني) هم ساخت كه تاج گذارى كند. او تصميم گرفته بود كه عراق را فتح و بر طاق كسرى (= ايوان مداين) استيلا نمايد و كاخ و ايوان خسرو (انوشيروان) را دوباره تجديد و ترميم نمايد و پادشاهى ايران را مستقر و خود را "شاهنشاه" ملقب كند، كه ناگاه فرمان خداوند رسيد و او از فرمان (مرگ) غافل بود. مردم از شر او آسوده شدند و خداوند خلق را از ستم او نجات داد، كه ما از خدا اين را مى‏ خواهيم كه مردم را از شر هر ظالمى مصون بدارد)).
جاي بسي تأسف است كه آقاي ابوالقاسم حالت، در چند خطي كه در صفحه ي 25 افزوده اند، از انصاف و بي طرفي در نگارش تاريخ، بيرون رفته و به مؤلف توهين نموده و از مرداويج و جنايات آشكار او هواداري كرده و اين پادشاه ستمگر را با شكوه و مايه ي افتخار ايران به شمار آورده است!! [احمد تفضلي].

2) فخر فروشي و تكبر مرداويج زياري، زياده زبانزد اهل تاريخ است؛ چنانكه علي بن حسين مسعودي (فوت بعد از 345 هجري ق) نيز در "مُرُوج الذَّهَب" (چراگاه زرّين) – ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1347 ش – جلد دوم، صفحه 750 و 751، بخشي از خيال پردازي هاي زرتشتي مَآبانه و بلندپروازي هاي جاه طلبانه مرداويج را بازگو نموده است. اكنون با اشاره جناب دكتر منوچهر اقبال به مقام حضرت علي(ع)، باز هم بسيار به جاست كه ما جوانان ايران، اين گفته سعدي شيرين سخن را آويزه گوش جان خود كنيم، تا به آل علي(ع) بياويزيم و نه به مرداويج مردآويز!!


هـــــمـــه اولاد آدم انــــــد، بـــشــــــر
ميل بعضي به خير و بعضي، شــر!!


آن يـكـــي ، مـــــــور از او نيـــازارد
و آن دگر ، سگ بر او شرف دارد!!


–  كليّات سعدي، مواعظ - مثنويات [شهريار شفيق].

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390ساعت 05:56 توسط biz turkuz| 1باخیش



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت




جاوا اسكریپت

تعداد بازدیدکنندگان :
تعداد افراد آنلاین :
مرکز آموزش ایرانیان
آزربایجان جانیم سنه قوربان اولسون خوش گؤردوک سیزی! کد پیغام خوش آمدگویی کد لرزش هنگام راست کلیک